نقد كتاب وحدت و شفقت صحابه و اهل بيت با يكديگر

مشخصات كتاب

سرشناسه : سبحاني تبريزي، جعفر، 1308 -

عنوان قراردادي : رحماء بينهم التراجم بين آل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم و بين بقيه الصحابه رضي الله عنهم اجمعين. شرح.

عنوان و نام پديدآور : نقد كتاب وحدت و شفقت صحابه و اهل بيت با يكديگر/تاليف جعفر سبحاني.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1385.

مشخصات ظاهري : 187 ص.

شابك : 6000 ريال:964-540-022-8

يادداشت : فيپا

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : درويش، صالح، رحماء بينهم التراجم بين آل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم و بين بقيه الصحابه رضي الله عنهم اجمعين -- نقد و تفسير.

موضوع : دوستي (اسلام).

موضوع : دوستي.

شناسه افزوده : درويش، صالح، رحماء بينهم التراجم بين آل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم و بين بقيه الصحابه رضي الله عنهم اجمعين. شرح.

رده بندي كنگره : BP196/65/د4ر304225 1385

رده بندي ديويي : 297/652

شماره كتابشناسي ملي : م85-36280

ص:1

اشاره

ص: 2

مقدمه

خداوند بزرگ، در قرآن كريم هر جا كه درباره وحدت و همدلى مسلمانان سخن گفته، كاملًا آن را ستوده و در اين راستا مسلمانان را برادران يكديگر خوانده است، (1) حتى به اخوّت لفظى و زبانى اكتفا نكرده و افراد را به رعايت حقوق يكديگر سفارش كرده است.

در مقابل، هر جا كه درباره تفرّق و دودستگى سخن گفته، آن را نكوهش كرده و عذابى براى امت اسلامى شمرده است. (2)

از نظر قرآن، (1) جامعه متضاد و ناهماهنگ، به سان انسانى است كه در درون چاه افتاده و مى 3 رود كه دچار خفگى شود.

روشن است كه حيات چنين فردى در گرو اين است كه به ريسمانى كه از بيرون چاه به سوى او فرستاده مى 3 شود، چنگ بزند و خود را نجات دهد. آن ريسمان حياتبخش در جامعه اسلامى، كه دچار آشفتگى افكار و ايده 3 ها گرديده، همانا چنگ زدن به مشتركات در عقايد و احكام و ناديده گرفتن نقاط اختلاف است؛ اختلافى كه به مرور زمان به خاطر دورى از كتاب و سنت، بروز نموده است.

بررسى آيات قرآن و سخنان پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم يادآور دو نوع توحيد است كه هر يك متمم ديگرى است:

1. «كلمه توحيد»، اخلاص و كلمه «لااله الّا اللَّه» كه عصاره آن اعتقاد به وجود يك مبدأ در جهان است كه او خالق و ربّ و معبود است.

2. «توحيد كلمه» به معناى پيوستن نيروهاى كوچك مسلمان از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب كره خاكى است تا با پيوستن قدرت 3 هاى كوچك، قدرت بزرگى پديد آيد كه پرچم اسلام را به دوش كشيده و جهانيان را به سوى توحيد رهبرى نمايد.

ليكن متأسفانه در عصر حاضر برخى از مدعيان وحدت، از اين نام مقدس سوء استفاده كرده و با نشر كتابچه هايى به عنوان «دعوت به يگانگى» به

ص: 3

اختلاف دامن مى زنند و آن را گسترش مى دهند. و براى رسيدن به اين هدف، از همه ابزارها بهره گرفته، و با نوشتن كتاب هاى بى مايه و مالامال از فحش و ناسزا و افترا و دروغ، آب به آسياب دشمن مى ريزند.

اين رساله مختصر در نقد كتاب «وحدت و شفقت صحابه و اهل بيت با يكديگر» تأليف آقاى شيخ صالح درويش، قاضى دادگاه هاى عمومى قطيف، به نگارش درآمده و به تحليل علمى مطالب آن كتاب پرداخته است.

اميد است اين اثر، چراغى فرا راه علاقمندان حقيقت باشد و نويسنده و مترجم آن كتاب را متنبّه ساخته، از دامن زدن به اختلافات بازدارد.

معاونت آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظم رهبرى

26/ 7/ 1385

ص: 4

پيش گفتار

حمد و ستايش از آن خداوند بزرگى است كه جهان و جهانيان را آفريد و هر موجودى را به شاهراه تكامل هدايت نمود و انسان را افزون بر هدايت هاى تكوينى، به وسيله پيامبران بزرگ و اوصياى بزرگوار آنان راهنمايى كرد.

درود بى پايان بر پيامبر بزرگ و عظيم الشأن، پيامبرى كه آيينش خاتم آيين ها، كتابش، خاتم كتاب هاى آسمانى و شريعتش پايان بخش تمام شريعت هاست.

درود بر خاندان رسالت، كه يادگار گرانقدر پيامبر و هم سنگ قرآن اند، و پيامبر، مسلمانان را پيوسته بر تمسك به اين دو سفارش كرده و هر نوع جدايى از آن دو را مايه گمراهى دانسته است. (1)

درود خداوند بر آموزگار آسمانى، كه از چهارده قرن قبل، از طريق وحى الهى همگان را به «توحيد كلمه» فرا خواند و فرمود: واعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلا تَفَرَّقُوا (2) تو گويى امّت متفرّق و چند گروه، به سان انسان فروافتاده در دل چاه است كه بايد براى نجاتش ريسمان و يا طنابى به درون چاه فرستاده شود تا با چنگ زدن بر آن، از مهلكه نجات يابد.

روشن است كه امّت اسلامى امروز نيز مانند برخى زمان ها دچار تفرقه و دو دستگى است. از اين رو، متفكران دلسوز علاقه مندند نوعى تقريب و نزديكى ميان مسلمانان پديد آورند. براى رسيدن به اين هدف و آرمان، دو ديدگاه وجود دارد:

1. همه گروه ها در گروهى واحد ذوب شوند و عقيده و فرقه واحدى تشكيل دهند.

2. سران گروه ها به مشتركات چنگ زنند و مسائل اختلاقى را به بحث و بررسى در مدارس و محافل علمى واگذار كنند و بدون پيش داورى، آن ها را به دست پژوهش بسپارند.

بديهى است كه تحقّق ديدگاه نخست عملى نيست. كسانى كه با جوامع اسلامى آشنا هستند، مى دانند كه اين كار آرزويى بيش نيست و دعوت به «تذويب» دعوت به محال است. در حالى كه راه دوم، راهى عملى و رفتارى سنجيده است كه از سال هاى پيش در مصر و ايران آغاز گرديده و از سال 1327 ه. ق، مركزى در مصر با نام «دارالتقريب بين المذاهب الإسلامية» تأسيس شده است. اين گروه دل سوخته تقريب، انديشه هاى والاى خود را به وسيله مجله اى با نام «رسالة الإسلام» منتشر مى ساختند كه متأسفانه به علل سياسى متوقف شد وپس از

ص: 5

پيروزى انقلاب اسلامى در ايران بار ديگر مجله اى با عنوان «رسالة التقريب» منتشر و دل باختگان تقريب مقالات ارزنده اى در رابطه با اهداف خود در آن مى نويسند.

در اين ميان متأسفانه گروهى با دعوت به سلفى گرى و تك روى تلاش مى كنند به اختلافات مذهبى دامن بزنند، و از اين طريق اختلافات را وسيع تر كرده و نوعى بدعت در دين پديد آورده اند!

در حالى كه همگان بايد به دنبال كتاب و سنت باشند، كه سلف و خلف در برابر آن يكسان اند.

شاهكار شيخ صالح درويش

آقاى شيخ صالح درويش قاضى دادگاه عمومى قطيف، تاكنون دو اثر با نام هاى:

1. حول الصحبة والصحابة، 2. تأمّلات فى نهج البلاغه.

منتشر كرده است كه دو اثر ياد شده با عنوان هاى:

- حوار مع الشيخ صالح بن عبداللَّه الدرويش حول الصحبة والصحابة

- حوار مع الشيخ صالح بن عبداللَّه الدرويش حول تأملات فى نهج البلاغة

به نقد كشيده شد و به دفتر ايشان ارسال گرديد، امّا متأسفانه تاكنون پاسخى از ايشان نرسيده است.

وى اخيراً كتابچه ديگرى به نام «وحدت و شفقت صحابه و اهل بيت» منتشر كرده كه و در حرمين شريفين ميان زائران توزيع مى شود. اصل كتاب به قلم آقاى شيخ صالح درويش است و شخصى با نام عبداللَّه حيدرى آن را با ضميمه مقدمه اى، به فارسى برگردانده است.

به حكم آيه مباركه ادعُ إِلى سَبيلِ رَبّك بالحِكْمَة والموعِظَة الحَسَنَة وجادِلْهُمْ بِالّتي هِيَ أَحسن لازم ديدم به توضيح عناوينى كه در اين كتاب آمده است بپردازم.

البته اگر نويسنده و مترجم نقد ما بر كتاب «حول الصحبة والصحابة» را با دقت مى خواندند، بار ديگر به نشر و يا ترجمه اين كتاب نمى پرداختند؛ زيرا مهم ترين نظريه هاى آنان، در آنجا به روشنى نقد شده است.

چكيده مطالب كتاب

ص: 6

نويسنده پس از بيان مقدمه اى در فضايل اهل بيتعليهم السَّلام و درجات صحابه و افتخار همنشينى با پيامبر، يادآور مى شود كه اين دو گروه با هم كمال الفت و محبت را داشته اند، به دو دليل:

1. نامگذارى فرزندان اهل بيت به نام هاى خلفا.

2. وجود ازدواج ميان صحابه و اهل بيتعليهم السَّلام.

و در ادامه نتيجه مى گيرد كه بايد حقوق اهل بيت و صحابه (هر دو) رعايت شود.

آن گاه اختلاف شيعه و سنى را در يك مطلب خلاصه مى كند و آن اظهار بيزارى از ظالمان (برخى صحابه) است كه شيعه بدان تظاهر مى كند و چون به دو دليلِ گذشته، ميان صحابه و اهل بيتعليهم السَّلام كمال الفت و شفقت بوده، بنابراين براى اظهار بيزارى، علت و وجهى وجود ندارد.

نويسنده اين كتاب در ظاهر مى خواهد فقط مسأله اظهار بيزارى را نفى كند، ولى در حقيقت به دنبال نفى اصل تشيّع است؛ زيرا تصور مى كند كه پايه و اساس تشيع، بيزارى جستن از برخى صحابه است.

در نقد اين مطلب، ابتدا محور اختلاف ميان شيعه و سنى را به تبيين مى كنيم تا روشن شود اختلاف ريشه اعتقادى و بنيادى دارد و بر پايه مطلبى به نام «اظهار برائت از برخى افراد» نيست.

در نقد اين مطلب، ابتدا:

محور اختلاف دو گروه

اين نوع بررسى (خلاصه كردنِ اختلاف در يك مسأله رفتارى) ناشى از عدم آگاهى از محور اختلاف ميان مسلمانان است؛ زيرا اختلاف در بيزارى جستن از چند تن از صحابه (نه همه و نه اغلب آن ها) نيست تا اين مشكل از طريقى كه ارائه كرده اند حل شود، بلكه اختلاف بر سر يك مسأله اساسىِ كلامى و زيربنايى است و آن اين است كه مرجع سياسى و علمى پس از رحلت پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كيست؟ آيا رسول اللَّه چنين مرجعى را معرفى كرده و ديده از جهان فرو بسته است، يا امت را به حال خود واگذاشته و در اين مورد نه وحيى از

ص: 7

خداوند فرود آمده و نه تدبيرى از پيامبر صورت گرفته است؟

اكنون مى پرسيم:

آيا وجود ازدواج ميان اهل بيت و برخى از صحابه و يا نام گذارى برخى از فرزندان به نام برخى از خلفا، اين مشكل را حل مى كند؟

آيا اين اختلاف عميق با اين دو مطلب برطرف مى شود؟

اصولًا ميان مدّعى و برهان و دليل بايد ارتباط منطقى وجود داشته باشد تا با تأمل در محتواى دليل، مدعى ثابت شود.

شيعه معتقد است كه رهبرى امت پس از درگذشت پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم، در حديث غدير و حديث ثقلين و حديث سفينه، معين گرديده و مسلمانان بايد در اصول و فروع، پس از كتاب اللَّه و سنت صحيح پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم، به آنان مراجعه نمايند، در حالى كه اهل سنت ادعا مى كنند كه پيامبر در اين مورد سكوت را برگزيده و امت اسلامى بايد براى خود حاكم و فرمانفرمايى اختيار كنند.

اكنون اين پرسش مطرح مى شود كه كدام يك از اين دو نظريه صحيح است؟ جناب شيخ صالح، به دو دليل ادعاى دوم را صحيح مى داند:

1. ميان اهل بيت و برخى از صحابه، پيوند ازدواج انجام گرفته است.

2. برخى از فرزندان اهل بيت به نام برخى از خلفا نام گذارى شده اند.

آيا چنين استدلالى درست است؟ و آيا رابطه منطقى ميان آن دو وجود دارد؟

نام كتاب (وحدت و شفقت) حاكى از علاقه نويسنده و مترجم به تقريب ميان دو فرقه است، امّا براى رسيدن به اين هدف، شايسته بود به مشتركات زيادى كه در ميان دو گروه وجود دارد اشاره مى كردند و مسائل اختلافى را به محافل علما مى سپردند، نه اين كه با دو مسأله تاريخى بر يك مسأله كلامى استدلال نمايند. افزون بر اين، در ادامه ثابت خواهيم كرد كه اين دو پديده تاريخى- با فرض صحت- نشانه همدلى اهل بيت با خلفا نبوده و مظلوميت اهل بيت از جانب كسانى كه از آن ها ابراز بيزارى مى شود، از نظر تاريخى امرى قطعى و غير قابل انكار است.

ص: 8

اكنون پس از اين توضيحِ كلى درباره كتاب، به نقد مطالب آن مى پردازيم.

قم- جعفر سبحانى

عامل تفرقه چيست؟

اشاره

مترجم، با الهام از كلمات جناب شيخ صالح، عامل تفرقه را اظهار بيزارى از برخى از صحابه مى داند و آن گاه در نكوهش اين عمل، به حديثى از صحيح بخارى استدلال مى كند كه در حديث قدسى آمده است: «مَنْ عادى لي وَلِيّاً فَقَدْ آذَنْتُهُ بِالْحَربِ»؛ (1) «كسى كه با يكى از دوستان من دشمنى كند، من با او اعلان جنگ مى كنم.»

تحليل

جناب مترجم، به ذكر عامل سطحىِ تفرقه پرداخته و از بيان عامل حقيقى سر برتافته است. علت اصلى تفرقه، بيزارى از برخى صحابه نيست، بلكه در پس اين عامل سطحى، عوامل متعددى وجود دارد كه اين پديده را به وجود آورده است و شايسته است به آن ريشه ها و علل واقعى بپردازيم.

اكنون برخى از علل تفرقه و دو دستگى ميان مسلمانان را يادآور مى شويم:

1. جلوگيرى از نگارش نامه پيامبر اعظم صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم

بخارى در صحيح خود، در شش مورد نقل مى كند كه پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم در آخرين روزهاى زندگى خود، در حالى كه در بستر بيمارى آرميده بود فرمود: قلم و دوات و كاغذى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه تا ابد گمراه نشويد، درخواست پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم با مخالفت برخى و موافقت برخى ديگر روبه رو شد. وقتى حاضرانِ در مجلس به نزاع و جدال پرداختند، پيامبر به همگان امر كرد كه مجلس را ترك كنند و فرمود: شايسته نيست در محضر پيامبر به نزاع و جدال بپردازيد. متن حديث بدين شرح است:

«لما اشتدّ بالنبيّ- صلّى اللَّه عليه و آله وسلّم- وجَعُهُ، قال: ائتُوني بِكِتاب أكْتُبُ لَكُمْ كِتاباً لا تِضِلُّوا بَعْدَهُ. قال عُمَرُ: إنَّ النَّبيّ غَلَبَهُ الْوَجَعُ، وَعِنْدَنا كِتابُ اللَّهِ حَسْبُنا، وَاخْتَلَفُوا وَكَثُر اللغْطُ، قال: قُوموا عَنّي وَلا يَنْبَغي عِنْدي التَّنازُع، قال ابن عباس: إنَّ الرَزيَّةَ كُلُّ الرزيّة ما حالَ بَيْنَ رَسُول اللَّه

ص: 9

وَبَيْن كِتابِهِ». (1)

«آنگاه كه بيمارى پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم شدت گرفت، فرمود: كاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد.

عمر گفت: بيمارى بر پيامبر غلبه كرده و كتاب خدا نزد ما است و براى ما كافى است.

در اين هنگام حاضران در مجلس در امتثال امر پيامبر اختلاف كردند (برخى گفتند بياوريد، برخى ديگر مانع شدند) و سر و صدا زياد شد، پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم فرمود:

برخيزيد و مجلس را ترك كنيد، شايسته نيست در حضور من به نزاع بپردازيد.

ابن عباس مى گويد: مصيبت بزرگ آنگاه دامن مسلمانان را گرفت كه پيامبر را از نگاشتن نامه بازداشتند».

اكنون بايد ديد ريشه اختلاف كجاست؟ اگر همان يك نفر و چند نفر با نوشتن نامه اى كه مايه هدايت امت بود مخالفت نمى كردند، دو دستگى در ميان مسلمانان رخ نمى داد.

شايسته بود نويسنده علاقه مند به تقريب، به جاى آن عامل سطحى، بر روى اين عامل واقعى تكيه كند و به سان ابن عباس به خاطر جلوگيرى از نگارش نامه اظهار تأسف نمايد و كسانى را كه در بستر بيمارى مايه آزار و اذيت پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم را فراهم آوردند، نكوهش كند؛ زيرا قرآن مجيد درباره كسانى كه پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم را آزرده كنند چنين مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا والآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً. (1)

«آنان كه خدا و رسولش را آزار مى دهند، خدا از آن ها در دو جهان بيزار بوده و براى آنان عذاب خواركننده اى آماده ساخته است.»

2. خليفه تراشى بدون حضور اهل بيتعليهم السَّلام

زمانى هنوز پيكر پاك پيامبر خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم بر روى زمين بود و عليعليه السَّلام و خاندان بنى هاشم مشغول تجهيز جنازه بودند، گروهى از انصار در سقيفه بنى ساعده تشكيل جلسه دادند تا زمام رهبرى مسلمانان را به دست گيرند. وقتى ابوبكر و عمر از چنين نشستى آگاه شدند، بى آن كه ديگران را از جريان آگاه سازند، از جمعيت حاضر براى تجهيز

ص: 10

پيامبر جدا شدند و همراه ابوعبيده جراح، به سقيفه بنى ساعده رفتند و پس از مدتى كشمكش و اختلاف، رييس قبيله اوس، براى عقب راندن قبيله خزرج- كه نزديك بود جريان به نفع آن تمام شود- بى درنگ با ابوبكر بيعت كرد و همين سبب شد كه هر دو نفر به همراه جمعى كه با او بيعت كرده بودند، جلسه سقيفه را ترك كنند و در راه خود به مسجد، از مردم براى ابوبكر بيعت بگيرند.

آيا صحيح بود كه در غياب اهل بيت، و در رأس آنان اميرمؤمنان عليعليه السَّلام و خاندان بنى هاشم، با سياست بازى تعيين خليفه كنند و از اين طريق سنگ بناى تفرقه را در ميان مسلمانان پى ريزى نمايند؟

راه صحيح و منطقى اين بود كه در آن مجلس، همگان را به شورايى دعوت كنند كه در آن سران صحابه؛ و پيشاپيش آنان اهل بيت پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم حاضر شوند تا تكليف خلافت را معين كنند، در حالى كه آنان با فرصت طلبى و غافلگيرى، به بيعت گروهى اكتفا كردند و بعداً با وعده و وعيد از بقيه بيعت گرفتند و آنچه فراموش شد، اهل بيت پيامبر و در رأس آنان عليعليه السَّلام بود كه پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم در مناسبت هاى متعددى- كه آخرين آن ها غدير خم و در بازگشت از حجة الاسلام بود- وى را براى خلافت و امامت به امّت معرفى كرد.

اين ها مطالبى است كه تاريخ، قطعيت آن را تأييد كرده و نيازى به ذكر مدارك نيست. با اين وجود، مدارك آن را در پاورقى يادآور مى شويم. (1)

نويسنده علل اختلاف و پديد آورندگان آن را ناديده گرفته و به يك مسأله فرعى، يعنى بيزارى از چند تن از صحابه كه نادرستى رفتار آنان ثابت شده، پرداخته است. حال آن كه اصولًا بيزارى از صحابه در كار نيست؛ زيرا ياران پيامبر از احترام خاصى برخوردارند، بلكه دايره اظهار بيزارى منحصر به معدود افرادى است كه از عدد انگشتان تجاوز نمى كنند.

حديثى كه به آن استدلال شده، درباره «ولىّ» سخن مى گويد و درباره آن جاى گفتگو نيست، ولى آيا كسانى كه مايه آزار پيامبر را فراهم آوردند- تا آنجا كه همسران پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم از حركت اين گروه به اعتراض درآمدند- از اولياى خدا هستند تا مشمول اين حديث باشند؟

ص: 11

3. محروم ساختن فاطمه عليها السَّلام از ارث

اختلاف و دو دستگى از روزى آغاز شد كه تنها يادگار پيامبر، فاطمه زهراعليها السَّلام، از حق مسلّم خود محروم گرديد؛ محروميتى كه در ميان هيچ ملتى سابقه ندارد و آن، محروميت دختر از ارث پدر بود! گويى همه فرزندان حق دارند از پدران خود ارث ببرند، جز دخت گرامى پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كه بايد از اين حق طبيعى محروم شود!

بخارى، در كتاب «مغازى» به سندى از عايشه چنين نقل مى كند:

«فاطمه دخت پيامبر، كسى را نزد ابو بكر فرستاد تا سه چيز را برگرداند: الف) ميراث او از رسول خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم. ب) فدك. ج) آنچه از خمس غنايم خيبر مانده بود.

ابوبكر در پاسخ گفت: از پيامبر شنيده است كه فرمود: «لا نُوَرثُ، ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ»؛ «ما ارث نمى گذاريم، آنچه از ما باقى مى ماند، صدقه است و زندگى آل محمد از همين مال تأمين مى شود»، تا آنجا كه مى گويد: فاطمه از موضع گيرى منفى ابوبكر خشمگين شد. او را ترك كرد و ديگر با او سخن نگفت و پس از پيامبر شش ماه زنده بود.» (1)

وقتى فاطمهعليها السَّلام دنيا را وداع گفت، همسرش عليعليه السَّلام، او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را از درگذشت او آگاه نساخت و تا فاطمهعليها السَّلام زنده بود، عليعليه السَّلام با ابوبكر بيعت نكرد. (1)

4. هتك حرمت خانه وحى

گروهى از مهاجران در خانه زهراعليها السَّلام متحصن شده و خواهان خلافت عليعليه السَّلام بودند. خليفه وقت تصميم گرفت به هر نحو ممكن، اجتماع آنان را به هم زند و از آنان به اجبار بيعت بگيرد.

محدثان و تاريخ نگاران در بيان واقعه هتك حرمت حضرت زهراعليها السَّلام دو راه را پيش گرفته اند: گروهى فقط تصميم خلافت را به هتك حرمت نقل كرده و از عملى شدن آن چيزى نگفته اند، مانند بلاذرى در انساب الأشراف و طبرى در تاريخ. امّا گروه ديگر، به عملى شدن آن تهديد نيز اشاره كرده اند.

آنچه هر دو مورخ نقل كرده اند، بدين شرح است:

ص: 12

بَلاذُرى و تهديد خانه فاطمهعليها السَّلام

احمد بن يحيى، جابر بغدادى بلاذرى (متوفاى 270) نويسنده معروف و صاحب تاريخ بزرگ، رويداد تاريخى پيش گفته را در كتاب «انساب الاشراف» اين گونه نقل مى كند:

«إنّ أَبابَكْرَ أَرْسَلَ إِلى عَليّ يُريدُ البَيْعَةَ فَلَمْ يُبايِع، فَجاءَ عُمَرُ وَمَعَهُ فَتِيلَةٌ، فَتَلقته فاطِمَةُ عَلَى الْباب.

فَقالَتْ فاطِمَة: يابْنَ الْخَطاب، أَتُراك مُحَرقاً عَليَّ بابِي؟ قَالَ: نَعَمْ، وَذلِكَ أَقوى فِيما جاءَ بِهِ أَبُوك ...». (1)

«ابوبكر به دنبال على عليه السَّلام فرستاد تا از او بيعت بگيرد، امّا على عليه السَّلام از بيعت با او امتناع ورزيد. سپس عمر همراه با فتيله (آتشزا) حركت كرد و با فاطمه در مقابل در خانه روبرو شد. فاطمه گفت: اى فرزند خطاب، آيا در صدد سوزاندن خانه من هستى؟ عمر گفت: آرى، اين، بهترين كار، است، براى آنچه پدرت آورده است!»

طبرى و تاريخ او

محمد بن جرير طبرى (متوفاى 310)، فقيه و تاريخ نگار برجسته اهل سنت، در تاريخ خود، رويداد فجيع هتك حرمت خانه وحى را چنين بيان مى كند:

«أَتَى عُمَرُ بْنُ الْخَطّاب مَنْزِلَ عَليّ وَفِيهِ طَلْحَةُ وَالزُّبَيْرُ وَرِجالٌ مِنَ الْمُهاجِرينَ، فَقَالَ وَاللَّهِ لأُحُرِقَنَّ عَلَيْكُمْ أَوْ لَتَخْرُجُنَّ إِلَى البَيْعَةِ، فَخَرَجَ عَلَيْهِ الزُّبَيرُ مُصلِتاً بِالسَّيْفِ فَعَثَرَ فَسَقَطَ السَّيْفُ مِنْ يَدِهِ، فَوَثَبُوا عَلَيْهِ فَأَخَذُوه». (1)

«عمر بن خطاب به در خانه على آمد، در حالى كه طلحه و زبير و گروهى از مهاجران در آنجا گرد آمده بودند. وى رو به آنان كرده، گفت: به خدا سوگند، خانه را به آتش مى كشم، مگر اين كه براى بيعت بيرون بياييد! زبير از خانه بيرون آمد در حالى كه شمشيرى بر دست داشت، ناگهان پاى او لغزيد و شمشير از دست او بر زمين افتاد. در اين هنگام ديگران بر او هجوم آورده و شمشير را از دستش گرفتند.»

اين دو مورخ، تنها به نقل تهديد اكتفا كرده اند، ولى برخى به عملى شدن آن تصريح نموده اند. براى نمونه، طبرانى در معجم خود مى نويسد: عبدالرحمان بن عوف در آخرين

ص: 13

لحظات زندگى ابوبكر بر او وارد شد. ابوبكر به وى گفت: اى كاش سه كار را انجام نداده بودم:

«فَأمّا الثَّلاثُ الّذي وَدَدْتُ أَنّي لَمْ أَفْعلَهُنَّ، ... فَوَدَدْتُ أَنّي لَمْ أَكُنْ كَشَفْتُ بَيْتَ فاطِمَة وَتركتُهُ». (1)

«امّا آن سه چيز كه آرزو مى كنم كاش انجام نداده بودم؛ ... و يكى خانه فاطمه است كه اى كاش هتك حرمت نمى كردم و رها مى كردم.»

سخنان طلايى

مترجم در بخشى از كتاب با عنوان «سخنان طلايى»، دو مطلب از حضرت عليعليه السَّلام نقل مى كند:

1. به من خبر رسيده است كه گروهى مرا برتر از ابوبكر و عمر مى دانند. اگر كسى چنين ادعايى كند، دروغگو است و بايد حدا افترا بر او جارى گردد!

2. كسى را نبينم كه مرا بر ابوبكر و عمر برترى مى بخشد، مگر اين كه بر او حد افترا جارى مى كنم!

نظر مترجم را به نكات زير جلب مى كنم: (1)

الف) اين مطلب از كتاب «المُحلَّى» ابن حزم ظاهرى نقل شده كه آلوسى، مفسّر معروف در حق او مى گويد: «الضالّ المضلّ» (1)؛ «گمراه و گمراه كننده است» و ابن حجر در لسان الميزان، درباره او مى نويسد: «فتمالأ فقهاءُ مصرِهِ وأجمَعُوا على تضليله ...» (2)؛ «دانشمندان معاصر وى، بر ضد او قيام و بر گمراهى او اتفاق كرده اند ....»

آيا بر نقل چنين فردى مى توان استناد كرد؟

ب) ابن حزم كسى است كه مى گويد:

«انّ عبد الرّحمن بن مُلجم لم يَقْتُل علياً إلّا متاوّلًا مُجتهداً مُقدِّراً انّه على صَواب وفي ذلك يَقُولُ عِمران بن حطان شاعرُ الصفرية:

يا ضربة من تقى ما أراد بها

إلّا ليبلغ عَن ذي العرش رضواناً» (3)

ص: 14

«عبدالرحمان بن ملجم على را نكشت، مگر اين كه پيشتر در اين مورد اجتهاد كرد و كشتن او را كار درست برشمرد؛ چنان كه عمران بن حطان، شاعر گروه صفريه از خوارج، در مدح ابن ملجم اين گونه سروده است:

به ياد ضربت آن فرد پرهيزگارى كه غرضى جز اخذ پاداش از صاحب عرش در آن نبود ...»

آيا شايسته است جناب مترجم كه ادعاى محبت و دوستى با اهل بيت دارد، بر كتاب چنين فردى كه در باطن ناصبى است، اعتماد كند؟!

ج) استاد جناب عالى، شيخ صالح، در همين كتاب كه شما آن را به فارسى برگردانده ايد، اصرار مى ورزد كه نبايد به نقل ناقلان، قبل از بررسى سند اعتماد جست. آيا سند هر دو گفتار را در آن كتاب بررسى كرده ايد و مى دانيد كه برخى از راويان مجهول و ناشناخته هستند و برخى ديگر كه شناخته شده اند، قابل اعتماد نمى باشند؟ مانند:

حجاج بن دينار؛ كه برخى وى را توثيق كرده اند، ليكن ابوحاتم، رجالى معروف مى نويسد: لا يُحتجّ؛ به سخن او نمى توان اعتماد كرد.

شهاب بن حراش؛ ابن حِبَّان در مورد وى گويد: به خاطر اشتباهات فراوانش نمى توان بر نقل او اعتماد كرد.

ابومعشر؛ نسائى، دارقطنى و ابن المدينى او را ضعيف دانسته اند. بخارى مى گويد: و منكر الحديث است. (1)

آيا شايسته است گفتار بى اساس و بى اعتبار عده اى را «سخنان طلايى» بناميم؟!

2

يك نقطه مشترك

نويسنده كتاب، فصلى را به عنوان مقدمه با عنوان «يك نقطه مشترك» آورده و در آن، از پيامبر بزرگوار اسلامصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم تجليل كرده است كه در آن جاى هيچ نوع گفتگو نيست، ولى گويا تجليل از پيامبر، مقدمه نقل مطلبى از دو عالم بزرگوار شيعه، يكى مرحوم كلينى در كافى (1) و ديگرى علامه مجلسى در بحار (2) است.

ص: 15

ايشان مدعى شده اند كه اين دو عالم، در كتب مذكور مدعى شده اند كه امامان شيعهعليهم السَّلام در علم و دانش برتر از پيامبر خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم هستند.

تحليل

سبحان اللَّه! هرگز فكر نمى كردم كه دوست اهل قلم ما گرفتار چنين لغزشى شود! اكنون هر دو كتاب را از نظر مى گذارنيم:

1. كافى

مرحوم كلينى بابى با اين عنوان آورده است: «أنّ الأئمةعليهم السَّلام عِنْدَهم جميع الكتب التي نزلت من عند اللَّه وأنَّهم يَعرِفونها على اختلاف ألسنتها» (1)؛ «صحيح تمام كتاب هايى كه از جانب خدا نازل شده، نزد ائمه هست و آن ها را با آن زبان هايى كه نازل شده، مى دانند.»

آنگاه از امام هفتم موسى بن جعفرعليه السَّلام و ديگر ائمهعليهم السَّلام نقل مى كند كه از انجيل و تورات آگاه بودند.

از آغاز مطالب اين باب تا آخر آن، كوچك ترين اشاره اى به برابرى علم امامان با پيامبر اسلامصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نشده است، چه رسد به اين كه- نعوذ باللَّه- مسأله برترى امامان بر پيامبر مطرح شود؛ زيرا ما معتقديم پيامبر گرامى صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم هم از تمام اين كتاب ها آگاه بود و خدا او را آگاه كرده است. آگاهى ائمه دليل بر ناآگاهى پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نيست و علوم امامان شيعه، پرتوى از علوم پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم است و بارها تصريح كرده اند كه ما آنچه در سنت پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم آمده را بازگو مى كنيم. و حتى در روايت نخست، امام موسى بن جعفرعليه السَّلام تصريح مى كند كه آگاهى ما از اين كتاب ها، به خاطر اين است كه از ذرّيه پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم هستيم و اين علوم از پدرانمان و از پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم به ما ارث رسيده است.

2. بحارالأنوار

علامه مجلسى در بحارالأنوار، در صفحه اى كه مؤلف به آن اشاره كرده، رواياتى نقل مى كند كه بايد در اصول و فروع به ائمه اهل بيتعليهم السَّلام مراجعه كرد. از امام صادقعليه السَّلام نقل مى كند كه فرمود: «إعْرِفُوا منازلَ شيعتِنا بقَدْرِ ما يُحسِنون من رواياتهم عنّا» (1)؛ «منزلت شيعه ما را به اندازه حديثى كه از ما فرا گرفته اند، بشناسيد.»

ص: 16

در آن صفحه و در صفحات پيش و پس از آن، سخنى درباره موضوع علم پيامبر و امامان به ميان نيامده است، تا مسأله برابرى ميان علم آنان مطرح شود. در احاديث ياد شده در بحار نيز مجموع روايات حاكى از آن است كه ائمه اهل بيتعليهم السَّلام اصرار مى كردند كه معارف و احكام را از ما بگيريد نه از ديگران؛ زيرا مجموع دانش هاى ما مأخوذ از پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم است، در حالى كه برخى از افراد، نسبت به آنچه خدا در كتاب و پيامبر در سنت گفته است، خيانت كرده اند، اين كجا و مقايسه علم ائمه با پيامبر و برترى اولى بر دومى كجا؟ علت لغزش اين است كه جناب شيخ صالح به خاطر پرداختن به امور قضايى، فرصت مراجعه به منابع را ندارد و در اين مورد، به نوشته هاى بى مايه دشمنان شيعه اعتماد كرده است.

عقايد علماى شيعه در علم امامان

شيخ مفيد عقيده علماى شيعه درباره برترى ائمه بر پيامبران را چنين نقل مى كند:

1. گروهى معتقدند كه امامان، بر تمام پيامبران جز پيامبر اسلام صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم برترى دارند.

2. گروه ديگرى بر اين باورند كه آنان، از تمام پيامبران جز پيامبران اولوا العزم برترند.

3. گروه سوم مى گويند: پيامبران بر ائمه ما برترى دارند.

آنگاه خود او مى گويد: من در اين مسأله متوقفم. (1)

آيا بدون آگاهى، چنين افترا و نسبت ناروايى را به شيعه روا داشتن، جايز است؟!

اظهار بيزارى از پاك ترين بندگان خدا

اميرمؤمنان عليعليه السَّلام بعد از پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم، از پاك ترين انسان ها است، به گواه آن كه پيامبر او را به منزله جان خود تلقى كرد و به ميدان مباهله برد و كلمه «أنفسنا» در آيه «مباهله» (1) ناظر به ايشان است، چنين انسانى كه از جانب مهاجرين و انصار براى رهبرى برگزيده شد، خشم معاويه را برانگيخت و با تحريك و تشويق طلحه و زبير براى قبضه كردن زمام خلافت، جنگ جمل و سپس جنگ صفين شعله ور گرديد، حتى معاويه به اين هم اكتفا نكرد، بلكه طى بخشنامه اى دستور داد شخصيت والايى مانند على در منابر نماز جمعه مورد لعن قرار گيرد.

ص: 17

مسلم در صحيح خود مى نويسد: معاويه با سعد وقاص درباره عليعليه السَّلام سخن گفت و از اين كه سعد، على را لعن نمى كند، در شگفت ماند. سعد در پاسخ گفت: على بن ابى طالب داراى سه فضيلت است كه اگر من يكى از آنها را داشتم آن را با شتران سرخ مو عوض نمى كردم:

1. پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم به هنگام حركت به سوى تبوك گفت: على جان! راضى نيستى كه نسبت به من مانند هارون به موسى باشى، جز اين كه پس

از من نبى و پيامبرى نيست؟

2. در روز خيبر كه ابرهاى يأس و نوميدى بر لشكر اسلام سايه افكنده بود و فرماندهان يكى پس از ديگرى با شكست باز مى گشتند، پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم فرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسول او را دوست مى دارند، و او نيز خدا و رسول را دوست مى دارد. از ميدان نبرد برنمى گردد مگر اين كه قلعه خيبر را فتح مى كند. هر كسى به اين اميد بود كه پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم پرچم را به دست او بدهد. ناگهان پيامبر، على را فرا خواند و او كه دچار درد چشم بود، با كرامت پيامبر بهبودى يافت و پرچم را به دست گرفت و خيبر را فتح كرد.

3. على در روز مباهله همراه پيامبر وارد ميدان شدند.

جناب معاويه! با اين سه فضيلت، چگونه على را لعن كنم؟! (1)

آيا فردى كه ولىّ خدا را تا اين حد دشمن بدارد و لعن او را بر منابر نماز جمعه جزو عبادات بشمارد، مى تواند مرد الهى باشد؟ متأسفانه شما در خطبه هاى نماز جمعه از چنين فردى به «سيدنا معاويه!» تعبير مى كنيد.

من در اين جا سخن پيرامون علل و ريشه هاى اختلاف را كوتاه مى سازم، كه علل و ريشه ها بيش از اين است. اكنون مطالب فصل ديگرى از كتاب را نقد و بررسى مى كنيم.

فضايل اهل بيت عليهم السَّلام

مؤلف محترم، جناب آقاى شيخ صالح، تحت اين عنوان چنين مى نويسد: آرى منزلت

ص: 18

اهل بيت بسيار والا و فضايل آنان بى شمار است كه در آيات و روايات زيادى بيان گرديده و به تواتر رسيده است؛ اعم از اين كه حضرتش را ديده و با ايشان هم صحبت شده، يا اين كه نديده و (به شرط ايمان و تقوا) از آن ذريه طاهره بوده باشد.

اهل بيت دوگونه فضيلت دارند: 1. فضايلى كه مخصوص آنان است 2. فضايلى كه درباره عموم صحابه- رضوان اللَّه عليهم- آمده است. قطعاً آن عده از اهل بيت كه افتخار صحبت رسول اللَّه را داشته باشند، اوّلين كسانى خواهند بود كه اين فضايل شامل حالشان مى شود.

آن گاه نويسنده به بيان درجات صحابه پرداخته، مى نويسد: درجات آن ها متفاوت است، بعضى مهاجر و بعضى از انصار هستند، بعضى قبل از فتح مكه ايمان آورده و بعضى بعد از آن، امّا از سوى خداوند به همه آنان وعده بهشت داده شده است، سپس با اين آيه بر عظمت آنان استدلال مى كند:

وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَالأَنْصارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهارُ خَالِدينَ فِيهَا أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ. (1)

«پيشگامان نخستين از مهاجران و انصار، و كسانى كه به نيكى از آنها پيروى كردند، خداوند از آن ها نيز خشنود گشت و آنها (نيز) از او خشنود شدند، و باغ 3 هايى براى آنان فراهم ساخت، كه نهرها از زير درختانش جارى است. جاودانه در آن خواهند ماند، و اين است پيروزى بزرگ.»

تحليل

در اين جا نكاتى شايسته يادآورى است:

1. از عبارت ايشان چنين برداشت مى شود كه وى براى واژه «اهل بيت» معناى وسيعى قائل شده كه گويا- به شرط ايمان و تقوا- تمامى ذريّه رسول خدا را مى گيرد، ولى به شرط ايمان و تقوا و در نتيجه همه سادات جزو اهل بيت مى باشند.

در عين اين كه فرزندان زهرا به خاطر انتساب به خاندان وحى، از احترامى خاص برخوردارند، ولى ترديدى نيست كه واژه «اهل بيت» در آيه مباركه إِنّما يُرِيدُ اللَّه لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجس أَهلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّركُمْ تَطْهِيراً: «خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد»، از آن گروه خاصى است كه پيامبر گرامى صلَّى اللَّه عليه و

ص: 19

آله و سلَّم آنان را به شيوه هاى خاصى بيان كرده است و هرگز شامل همسران پيامبر يا تمامى ذرّيّه حضرت رسول نيست.

روايات متضافر بلكه متواتر از پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نشان مى دهد كه اين آيه، جز خود پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم و ساكنان خانه فاطمه، احدى را شامل نمى شود و اين روايات را گروهى از صحابه از پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نقل كرده اند كه برخى از آن ها عبارت اند از: 1. ابوسعيد خدرى 2. انس بن مالك 3. ابواسحاق 4. واثلة بن اسقع 5.

ابوهريره 6. ابوالحمراء 7. سعد بن أبى وقاص 8. عايشه 9. ام سلمه 10. ابن عباس.

مضمون احاديث حاكى از آن است كه پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم براى شناساندن اهل بيت، دو كار معين انجام داده است كه هركدام در نوع خود قابل توجه است:

1. كسا و عبا و يا قطيفه اى بر سر پنج تن افكند و امّ سلمه را كه قصد ورود به زير كسا را داشت، از اين كار بازداشت و اين جمله را گفت: «خدايا، اينان اهل بيت من مى باشند.

پروردگارا، پليدى را از آنان دور ساز!».

2. به مدت هشت ماه و يا بيشتر، هنگام رفتن به مسجد، براى گزاردن نماز صبح، به در خانه زهرا مى رفت و آنان را براى نماز دعوت مى كرد و آيه مذكور را تلاوت مى فرمود.

بنابر اين، پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم با اين دو عمل، مصاديق آيه را به روشنى تعيين كرده است. اكنون به صورت فشرده به ترجمه و نقل برخى از احاديث مى پردازيم:

1. ابو سعيد خدرى مى گويد:

قالَ رَسُوُل اللَّهِ صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم: «نُزِّلَتْ هذِهِ الآيَةُ فِىَّ وَفي عَلِيٍّ وَفاطِمَةَ وَحَسَنٍ وَحُسَيْنٍ».

رسول اللَّهصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم فرمود: «اين آيه درباره من و على و فاطمه و حسن وحسين فرود آمده است».

2. امّ سلمه مى گويد: اين آيه در خانه من نازل شد. همان روز زهرا عليها السَّلام غذايى به حضور پيامبر آورد، پيامبر فرمود: برو پسر عمويت على و دو فرزندت را بياور. زهرا در حالى كه دست فرزندان خود را گرفته بود و على نيز پشت سر اوحركت مى كرد، وارد محضر پيامبر

ص: 20

خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم شدند.

پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم حسنينعليمها السَّلام را در آغوش گرفت و عليعليه السَّلام در سمت راست پيامبر و دخت او در سمت چپش نشستند و هر پنج نفر مشغول خوردن غذايى شدند كه فاطمه دختر گرامى پيامبر آماده كرده و به حضور آن حضرت آورده بود. ناگهان فرشته وحى نازل شد و آيه تطهير را فرود آورد. در اين هنگام پيامبر كسايى را كه شب ها آن را به روى خود مى كشيد، برداشت و همه را زير آن كسا قرار داد و دست خود را از زير كسا بيرون آورد و رو به آسمان گرفت و سه بار فرمود:

«الّلهُمَّ إِنَّ هؤُلاءِ أَهْلُ بَيْتي وَخاصَّتي فَاذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَطَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً».

من با شنيدن اين جمله، خواستم زير كِسا درآيم و مشمول چنين فضيلتى شوم، از اين جهت گوشه كسا را بالا زدم تا به آنان ملحق شوم، پيامبر آن را از دست من كشيد. گفتم: اى رسول خدا! آيا من از اهل بيت تو نيستم؟! پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم- بدون اين كه يكى از دو طرف قضيه را تصديق كند- فرمود:

«إنّكِ على خَيْرٍ إنَّكِ مِنْ أَزْواجِ النَّبِيّ». (1)

«تو زن نيكى هستى و از همسران پيامبرى».

بنابراين، نبايد مفهوم اهل بيت را كه خود پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم آن را محدود كرده است، به صورت گسترده تفسير كرد. بنابراين، اطلاق واژه اهل بيت به غير اين پنج نفر، كاملًا بى مورد است.

بررسى استدلال بر مقامات صحابه

شگفت اينجاست كه ايشان اين فصل را با نام «فضائل اهل بيت» آورده، ليكن متأسفانه حتى يك روايت هم در فضيلت آن ها نقل نكرده است. در مقابل، در همين فصل براى مقامات همه صحابه، به اين آيه استدلال كرده است:

وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَالأَنْصارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تْحْتَهَا الأَنْهارُ خَالِدينَ فِيهَا أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ. (1)

از نظر ايشان اين آيه در شأن همه صحابه وارد شده و به همه آن ها وعده بهشت داده

ص: 21

شده و مورد خشنودى خدا قرار گرفته اند، البته با اختلاف درجات.

مؤلف محترم مى خواهد با آيه وَالسَّابِقُونَ الأَوّلون ... بر طهارت و پاكى و بهشتى بودن همه صحابه استدلال كند، در حالى كه هرگز اين آيه مدعاى او را ثابت نمى كند، خواه همه صحابه بهشتى باشند يا نه؛ زيرا:

اوّلًا: آيه همه مهاجران و انصار را ستايش نمى كند، بلكه در صدد ستودن گروهى از آنان، به نام وَالسَّابِقُونَ الأَوّلون است. به گواه اين كه «مِنْ» در «مِنَ المُهاجِرين» «تبعيضيه» است و معنى آيه اين است: پيشگامان نخستين از مهاجر و انصار، نه همه مهاجر و انصار.

بنابراين، به پيشگامان نويد بهشت داده شده، نه همگان.

ثانياً: جمله بعدى، وعده بهشت را به گروهى مى دهد كه از پيشگامان به نيكى پيروى كرده باشند نه مطلقاً، چنان كه مى فرمايد: وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ حال اگر دليل قاطعى ثابت كرد كه از گروه دوم برخى از پيشنيان به نيكى پيروى نكرده اند، هرگز اين آيه با آن منافاتى نخواهد داشت.

نتيجه مى گيريم به دو گروه وعده بهشت داده شده است:

الف. پيشگامان از مهاجرين و انصار، نه همه مهاجرين و انصار.

ب. گروهى كه از آن ها به نيكى پيروى كرده باشند.

ولى گروهى كه در پيروى، راه نيك را در پيش نگرفته اند، آيه شامل حال آن ها نمى شود.

چگونه ممكن است حضرتش با اين آيه به همگان جواز ورود به بهشت داده باشد؟

اكنون به آياتى مى پردازيم كه ثابت مى كند برخى از گروه دوم، از السابقون الأوّلون به نيكى پيروى نكرده اند.

1. خداوند وليد بن عقبه را فاسق خوانده و مى فرمايد: إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا (1)؛ «هرگاه فاسقى خبرى آورد درباره آن بررسى و تحقيق كنيد». گروهى از مفسران مى گويند مراد از اين فاسق، وليد است.

2. پيامبر گرامى صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم خطبه نماز جمعه مى خواند كه ناگاه طبل

ص: 22

كاروان بازرگانى كه از شام وارد مدينه شده بود، به صدا درآمد، بيشتر كسانى كه پاى سخنرانى پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم حاضر بودند، محل را ترك كردند، چنان كه آيه شريفه به آن اشاره مى كند:

وَإِذا رَأَوا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَتَرَكُوكَ قَائِماً قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجارَةِ وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقينَ. (2)

«هنگامى كه آن ها تجارت يا سرگرمى و لهوى را ببينند پراكنده مى شوند و به سوى آن مى روند و تو را ايستاده به حال خود رها مى كنند. بگو: آنچه نزد خداست بهتر از لهو و تجارت است، و خداوند بهترين روزى دهندگان است.»

بخارى (2) و مسلم (3) در صحيح خود نقل مى كنند كه پيامبر در حال خواندن خطبه بود كه كاروان تجارتى (دحيةبن خليفه) با صداى طبل وارد مدينه شد. اغلب نمازگزاران، محل نماز جمعه را ترك كردند و فقط دوازده نفر از آنان باقى ماندند.

آيا گروهى كه بر پيامبر چنين بى حرمتى روا بدارند، مصداق وَالّذينَ اتَّبعُوهُمْ بِإِحسان مى باشند؟

3. يكى از صحابه در جنگ بدر دچار خيانت شد و اين آيه درباره او نازل گرديد:

وَما كانَ لِنَبيّ أَنْ يَغُلَّ وَمَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمَا غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثُمَّ تُوَفّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لا يُظْلَمُونَ. (1)

«ممكن نيست هيچ پيامبرى خيانت كند و هر كس خيانت كند، روز رستاخيز آنچه را در آن خيانت كرده با خود (به صحنه محشر) مى آورد، سپس به هر كس آنچه فراهم كرده و (انجام داده) است به طور كامل داده مى شود، و به آنها ستم نخواهد شد.»

گويا حوله سرخ فامى در روز بدر گم شد. برخى گفتند شايد پيامبر آن را برداشته، خدا در اين مورد آيه فوق را نازل فرمود و پيامبر را از خيانت به امانت تنزيه نمود، آن گاه معلوم شد برخى از ياران او اين حوله را از سر عناد و دشمنى برداشته اند. (1)

آيه حاكى از ادب و ايمان سست اين گروه به پيامبر است كه حتى او را نعوذ باللَّه به خيانت متهم مى كنند! سپس معلوم مى شود بعضى از بدرى ها كه در شمار همين «السابقون

ص: 23

الأوّلون» بوده اند، در طول زندگى دچار انحرافاتى شده اند.

در پايان يادآور مى شود هر نوع ستايش درباره هر گروهى، به معنى چراغ سبز در باقيمانده زندگى نيست، كه هر چه دلشان بخواهد انجام دهند، بلكه يك وعده است و حكم مقتضى را دارد، كه ممكن است با اعمال ناشايست، اثرش از بين برود، و وعده در صورتى قطعى مى شود كه شخص تا آخر عمر با پاكى زندگى كند و اگر در سراشيبى عمر دچار خلاف شد، اين آيات شامل حال او نمى شود.

چه بسا كسانى بوده اند كه در آغاز عمر به آنها آيات الهى عطا شد، ولى در پايان، پيرو شيطان شدند چنان كه مى فرمايد:

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَاتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الغَاوينَ. (1)

«و بر آن ها بخوان سرگذشت آن كس را كه آيات خود را به او داديم ولى (سرانجام) خود را از آن تهى ساخت و شيطان در پى او افتاد و از گمراهان شد».

حتى خدا به همين گروهى كه وعده بهشت داده، هشدار مى دهد كه اهانت به پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم سبب حبط اعمال آن ها مى شود.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوتِ النَّبيّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَولِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَأَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ. (2)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نبريد، و در برابر او بلند سخن مگوييد (و داد و فرياد نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند، مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد».

بنابراين هرگاه يكى از اين پيشتازان در اسلام يا آنان كه در پى ايشان آمده اند، نسبت به پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم جسارتى كنند، اعمال پيشين آنان حبط شده و آن وعده الهى به خاطر اين عمل زشت، منتفى مى گردد.

چه نيكو مى گويد پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم: «وانّما الأعمال بالخواتيم». (1) «ارزش اعمال انسان، به پايان كار اوست». يعنى انسان نبايد به اعمال نيك خود در بخشى از عمر مغرور شود، بلكه بايد تا پايان عمر، طهارت و پاكى را حفظ كند.

ص: 24

پيام وحدت

جناب شيخ صالح با آوردن مطلبى تحت عنوان «پيام وحدت» از پراكندگى و دو دستگى امت اظهار تأسف كرده و يادآور مى شود كه اختلاف به سان سرطان كشنده اى به جان امّت اسلامى افتاده است. سپس مى گويد: بايد از گذشتگان درس بگيريم. اهل بيت پيامبر با ديگر صحابه با توجه به جنگ هايى كه در ميان آنان در گرفت، باز هم با يكديگر رحيم و مهربان بودند و اين حقيقت انكار ناپذير است. سپس تحت عنوان «پيام وحدت» تأسف خود را از گروهى كه وقت گرانبهاى خود را در مسائل تاريخى صرف مى كنند ابراز نموده و مى افزايد: نتيجه اين عمل جز گسترده كردن دامنه اختلاف و تفرقه و عميق كردن دشمنى ميان مسلمانان چيز ديگرى نيست.

تحليل

آنچه نويسنده محترم در بخش نخست آورده، قابل توجه است. شكى نيست كه از اين اختلاف جز دشمنان اسلام كسى سود نمى برد، ولى بايد ديد چه كسانى بر اختلاف دامن مى زنند؟

حضرت عالى در كشور سعودى زندگى مى كنيد و داراى مقام رسمى هستيد، هيچ مى دانيد كه دست كم در هر ماه مطالبى در ردّ عقيده شيعه نوشته شده و در حرمين شريفين توزيع مى شود و غالباً هزينه هاى آن ها را مقامات دولتى مى پردازند؟!

اخيراً بيشتر پايان نامه ها در دانشگاه هاى سعودى، مربوط به بيان عقايد شيعه و ردّ آن هاست؛ و كاش آنها در نقد عقايد شيعه، پيرو اصول علمى بودند و لااقل به پاسخ هايى كه به برخى از اين رديّه ها داده شده توجه مى كردند و پس از مطالعه آن، دست به قلم مى بردند.

در كشورى كه شما زندگى مى كنيد، دانشجويى پايان نامه خود را به بيان عقايد شيعه اختصاص داده و آن را در سه جلد منتشر كرده است كه قسمت عمده آن دشنام و ناسزاگويى به اين گروه مى باشد؛ آن چنان وقيحانه نسبت هاى دروغ به شيعه داده است كه هر خواننده اى را به تعجب وامى دارد؛ مثلًا مى گويد:

«خمينى نام خود را در اذان وارد كرده و هم اكنون جزو اذان شيعه شده است!» (1)

ص: 25

بى پايگى اين گفتار به سان گزاره معروفى است كه: خسن و خسين دختران مغاويه بودند!

بهتر است شما به جاى اين كه ما را نصيحت كنيد؛ قدرى به آن ها پند دهيد، شيعه در مقام دفاع است و در برابر هجوم ناچار است از خود دفاع كند.

گذشته از اين، آيا شما به راستى معتقديد اهل بيت با صحابه جنگ هايى داشته 3 اند، ولى با يكديگر رحيم و مهربان بودند؟! آيا اين دو جمله متناقض نيست؟ آيا مى شود گروهى خون گروه مقابل را بريزند و در عين حال با آنان رحيم و مهربان باشند؟

اين كه مى گوييد تاريخ نگارى و دامن زدن بر رويدادهاى پيشين، جز عميق كردن اختلاف نتيجه اى ندارد، قابل بررسى است. تاريخ نگارى به دو نوع است:

1. مورخ با عفت قلم با رعايت اصول صحيح، مسائل گذشته را مطرح مى كند و بدون پيش داورى، به نتايجى مى رسد. اين همان راهى است كه عقل و خرد به آن دعوت كرده و قرآن بر آن صحه گذاشته است؛ زيرا پيوسته دستور داده در زندگى گذشتگان دقت و بررسى كنيم.

اگر واقعاً بررسى حوادث ديرين، گناه و عملى نابخشودنى است، پس كتاب هاى تاريخ را از ميان برداريد و تدريس آن را تحريم كنيد.

2. فردى با پيش داورى خاص، بدون رعايت اصول نگارش و عفت قلم، عواطف گروهى را خدشه دار كرده و بى محابا بر آن ها بتازد، مسلماً چنين نگارشى بر خلاف عقل و خرد بوده و جامعه علمى آن را نمى پذيرد.

ما نبايد از بررسى تاريخ گذشتگان بهراسيم. اگر واقعاً گذشتگان ما سلف صالح بوده اند، قلم به بيان فضايل آن ها خواهد پرداخت، نه معايب آنها؛ امّا اگر پيشيينيان ما سلف ناصالح بوده اند، مسلماً نوك قلم رفتار ناشايست آن ها را نشانه خواهد گرفت.

ما از همه اين ها صرف نظر مى كنيم. اگر واقعاً بحث هاى تاريخى نتيجه اى جز تفرقه و دو دستگى ندارد، پس چرا جناب عالى و هم فكرانتان اين همه بحث هاى تاريخى مطرح كرده ايد و بر اختلاف دامن زده ايد؟ برخى از كتاب هايى كه با تقريظ و مقدمه جناب عالى منتشر شده اند، به جز بحث هاى تاريخى يك جانبه، مطلب ديگرى در بر ندارد. (1)

ص: 26

افتخار صحبت

نويسنده در مطلبى تحت عنوان «افتخار صحبت (مصاحبت)» آياتى را وارد بحث كرده و معتقد است اين آيات درباره صحابه پيامبر است. وى مى نويسد: يكى از مسؤوليت هاى پيامبر خدا تزكيه كسانى است كه به ايشان ايمان آورده اند، در حالى كه امّى و ناخوان بود و خداوند آنان را با ايمان به پيامبر و مصاحبت نورانى حضرتش افتخار بخشيد، چنان كه مى فرمايد:

1. هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الأُمّيّين رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ ويُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الكِتاب وَالْحِكْمَة وَإِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبين. (1)

«او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده، رسولى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آن ها مى خواند و آن ها را تزكيه مى كند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت مى آموزد و مسلّماً پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».

بررسى وتحليل

ترديدى نيست كه از وظايف پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم تزكيه و تعليم است و اين امر، تنها به پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم اختصاص ندارد بلكه تمام پيامبران براى تربيت انسان ها و تعليم آنان برانگيخته شده اند و پيامبر اسلام نيز يكى از آنهاست كه خدا او را در ميان گروهى درس ناخوانده برانگيخت تا آيات الهى را بر آنان بخواند و به تزكيه و تعليم آنان بپردازد.

در اين مسؤوليت خطير ترديدى نيست، ولى آيا همه كسانى كه در محضر آن حكيم بزرگ بودند، از آن سرچشمه معارف، به طور يكسان بهره برده اند؟ آيه در اين باره سخنى نمى گويد. فرض كنيد رييس آموزش و پرورش استانى، به دانش آموزان پيام مى فرستد كه معلمان شما مشغول تعليم و تربيت شما هستند و شما به وسيله آنان مى توانيد به مدارج عالى برسيد. آيا اين پيام دليل بر آن است كه همه دانش آموزان نمره قبولى گرفته و در پرورش و آموزش به مقام عالى رسيده اند؟

شگفتا! اين آيه جز اين نمى گويد كه پيامبر خدا صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم از سوى خدا مأمور است كه به تزكيه و تعليم امت امّى بپردازد، ولى آيا بر اين هم دلالت دارد كه همه كسانى كه

ص: 27

پيامبر براى تربيت آن ها مبعوث شده بود، به كمال مطلوب رسيده اند و از اعمال زشت دوران جاهلى دست برداشته اند؟

عجيب تر اين كه در اين آيه مجموع امّيّين؛ يعنى عرب هاى درس ناخوانده مطرح اند؛ خواه پيامبر را ديده باشند، يا از نعمت ديدار ايشان محروم باشند. اگر دلالت آيه را بر مدّعاى نويسنده قبول كنيم، بايد بگوييم همه امّيّين در شبه جزيره عربستان به چنين كمالى رسيده اند، نه تنها صحابه!

شأن پيامبر خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم بسان شأن پيامبران ديگر است. گروهى از نور آنان بهره گرفته و گروهى ديگر از آن بى بهره مانده اند و بيشترين افراد را همين گروه دوم تشكيل مى دهند، چنان كه مى فرمايد: وَقَليلٌ مِنْ عِبادى الشَّكُور.

پيش داورى مؤلف درباره صحابه كه همگى لباس عدالت و تقوا بر تن كرده اند! سبب شده است وى به آيه اى استدلال كند كه ارتباطى به آن ها ندارد، بلكه درباره عموم مسلمانان سخن مى گويد و به فرض ارتباط، بايد گفت مسؤوليت داشتن پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم گواه بر بهره گيرى همگان از وجود آن حضرت نيست.

اكنون وقت آن رسيده كه دو آيه ديگر را كه نويسنده با ذكر آن ها بر فضايل صحابه استدلال كرده است، مورد بررسى قرار دهيم:

2. كُنْتُمْ خَيْرَ أُمّةٍ أُخرجت لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَو آمَنَ أَهْل الكِتابِ لَكانَ خَيراً لَهُمْ مِنْهُمُ المُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرُهمُ الْفاسِقُون. (1)

«شما بهترين امتى هستيد كه در ميان انسان ها آفريده شده ايد؛ (چه اين كه) امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد و اگر اهل كتاب، (به چنين برنامه و آيين درخشانى) ايمان آورند، براى آن ها بهتر است! (ولى تنها) عدّه كمى از آن ها با ايمانند؛ و بيشتر آن ها فاسق مى باشند.

3. وَكَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمّةً وَسطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً وَمَا جَعَلْنا الْقِبْلَةَ الّتي كُنْتَ عَلَيْها إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ وَإِنْ كانَتْ لَكَبيرةً إِلّا عَلى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَما كانَ اللَّهُ لِيُضيعَ إِيمانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُوفٌ رَحِيمٌ. (1)

«همان گونه (كه قبله شما، قبله ميانه است) شما را نيز امت ميانه قرار داديم (در حدّ

ص: 28

اعتدال) تا بر مردم گواه باشيد؛ و پيامبر هم بر شما گواه است و ما، آن قبله اى را كه پيشتر بر آن بودى، تنها براى اين قرار داديم كه افرادى را كه از پيامبر پيروى مى كنند، از آن ها كه به جاهليّت بازمى گردند، باز شناسيم و مسلّماً اين حكم، جز بر كسانى كه خداوند آن ها را هدايت كرده، دشوار بود (بدانيد كه نمازهاى شما، صحيح بوده است) و خدا هرگز ايمان / نماز شما را ضايع نمى گرداند؛ زيرا خداوند، نسبت به مردم، رحيم و مهربان است».

نويسنده پس از نقل و ترجمه دو آيه مى گويد: آياتى كه خداوند در مدح و ستايش و بيان صفات صحابه نازل كرده، بسيار است (گويا به همين مقدار بسنده شده است).

بررسى و تحليل

اصولًا فردى كه با آيه اى بر مدعاى خود استدلال مى كند، بايد كيفيت دلالت آيه را نيز بيان كند، ولى متأسفانه مؤلف به سان ديگر نويسندگان هم فكر خود، صفحات كتابش را با آيات قرآنى مزين نموده، بدون اين كه وجه دلالت آيات را بيان كند.

امّا آيه نخست، ناظر به فضيلت امت اسلامى است كه دو فريضه مهم امر به معروف و نهى از منكر به آنان داده شده و در نتيجه، بايد مردم را به كارهاى نيك امر كرده و از كارهاى زشت باز دارند. اين ويژگى مخصوص صحابه عصر پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نيست، بلكه وظيفه تمام امت اسلامى تا روز رستاخيز است.

آنچه مايه اشتباه نويسنده شده، وجود خطاب در فعل «كنتم» است. وى تصور كرده است كه اين خطاب، تنها به صحابه است، در حالى كه خطابات عام قرآنى به منزله خطابات مؤلفان و نويسندگان است كه هرگز فرد خاصى در آن منظور نيست؛ مثلًا وقتى نويسنده اى مى گويد:

خواننده گرامى! منظور او همه كسانى است كه كتاب او را به دست گرفته و مطالعه كنند و اين حقيقتى است كه علماى اصول بر آن تصريح كرده اند.

قرآن به روشنى تصريح مى كند كه اين قرآن مايه هدايت براى همه كسانى است كه به دست آنان برسد؛ آنجا كه مى فرمايد:

وَأُوحى إِليَّ هذا القرآن لأُنذركم بِهِ وَمَنْ بَلَغ. (1)

«اين قرآن بر من وحى شده تا شما را و هر كس را كه به او برسد، را با آن بيم دهم».

ص: 29

و در آيه ديگر مى فرمايد:

شَهْرُ رَمَضان الَّذِى أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرآنُ هُدىً لِلنّاس .... (1)

«ماه رمضان، ماهى است كه در آن قرآن براى هدايت مردم فرو فرستاده شده است».

درباره آيه دوم (بقره، 143)، بايد گفت كه آن نيز به سان آيه نخست، مربوط به امت اسلامى است، نه صحابه. قرآن از اين راه وارد مى شود و مى گويد: آيينى كه فرو فرستاده شده، آيين وسط است، آيين ميانه رو، ميان فزون طلبى يهوديت و رهبانيت مسيحيّت. بنابراين، كامل ترين شرايع در اختيار امت اسلامى قرار داده شده تا بر ديگر امت ها شاهد و گواه باشند.

در اين صورت، به حكم اين كه اين دين وسط، دين همگان تا روز رستاخيز است، خطاب نيز به صورت يك خطاب عمومى بر همگان است و اختصاصى به حاضران در عصر پيامبر خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم ندارد.

ابن كثير از مفسرانى است كه مورد پذيرش امثال جناب صالح درويش مى باشند. او در تفسير اين آيه مى گويد:

«وَ لَمّا جَعلَ اللَّهُ هذِهِ الأُمّةَ وَسطاً خَصّها بِأَكْمَلِ الشَّرائِعِ وَأَقْوَمِ الْمَناهِجِ وَأَوضَحِ المَذاهِبِ كَما قالَ: هُوَ اجْتَباكُمْ وَما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَج (1)». (2)

«از آنجا كه خداوند اين امت را امت ميانه رو قرار داده، كامل ترين شرايع و روشن ترين روش ها و روشن ترين آيين ها را به آنان اختصاص داده است».

ما از مؤلف محترم و مترجم عزيز او خواهانيم كه در نگارش دقت بيشترى كرده، لااقل به يك تفسير مراجعه كنند و پيش داورى، آنان را بر چنين تحريفى برنيگيزد. اين نوع تفسيرها نوعى تحريف معنوى قرآن است كه صد در صد مذموم و نوعى تفسير به رأى خواهد بود.

يك استثنا در تاريخ

مؤلف محترم در اين فصل، آياتى را وارد بحث مى كند كه بيانگر دو مطلب است:

1. پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نسبت به امت خود رؤوف و رحيم است.

ص: 30

2. صحابه پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نسبت به كافران سرسخت و نسبت به يكديگر مهربان اند.

آن گاه نتيجه مى گيرد كه همه امت اسلامى بايد به يكديگر مهر بورزند و طبعاً اهل بيت پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كه جزئى از صحابه نيز بودند، با بقيه اصحاب رؤوف و مهربان بودند.

اكنون آيات مذكور را از نظر مى گذرانيم:

1. لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُوفٌ رَحيمٌ. (1)

«به يقين، رسولى از خود شما به سويتان آمد كه رنج هاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رؤوف و مهربان است».

2. مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فضلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْواناً سِيماهُمْ في وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوراةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الإِنْجِيل كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْئَهُ فَ آزَرَهُ فاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْراً عَظِيماً. (1)

«محمدصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم فرستاده خداست؛ و كسانى كه با او هستند در برابر كفّار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربان اند؛ پيوسته آن ها را در حال ركوع و سجود مى بينى، در حالى كه همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند؛ نشانه آن ها در صورتشان از اثر سجده نمايان است؛ اين توصيف آنان در تورات و توصيف آنان در انجيل است كه همانند زراعتى كه جوانه هاى خود را خارج ساخته و به تقويت آن پرداخته تا محكم شده و بر پاى خود ايستاده است، زارعان را به شگفتى وامى دارد؛ اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد! خداوند كسانى از آن ها را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، وعده آمرزش و اجر عظيم داده است».

تحليل

درباره آيه نخست، يادآور مى شويم كه يكى از صفات پيامبر خدا صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم خُلق عظيم و سينه گشاده و روحيه مهربان آن حضرت بوده است و لذا با اين همه آزار و

ص: 31

اذيّتى كه قريش و ديگران بر او روا داشتند، درخواست عذاب نكرد، حتى از نظر قرآن، وجود پيامبر گرامى صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم، مانع از نزول عذاب است، چنان كه مى فرمايد:

وَما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فِيهِمْ .... (1)

«شأن خدا نيست با آن كه در ميان آنان هستى، ايشان را عذاب كند ...».

شايسته همه مسلمانان اين است كه به يكديگر رؤوف و مهربان باشند، ولى سخن در جاى ديگر است و آن اين كه آيا مسلمانان عصر رسالت و يا پس از آن، همگان به آن حضرت اقتدا كرده و يا برخى مهربان و برخى ديگر دشمن يكديگر بودند؟

كتب معتبر تاريخى حاكى از آن است كه هر چند برخى نسبت به هم مهربان بوده اند، ولى گروه زيادى از آنان هم آتش افروزان جنگ و نبرد بودند. گروهى از صحابه و تابعان، خليفه وقت (عثمان) را در خانه اش كشتند، پس از كشته شدن عثمان، آتش فتنه در ميان آنان شعله ور شد، جنگ جمل با ده هزار و اندى كشته و جنگ صفين با متجاوز از پنجاه هزار كشته پايان پذيرفت. پس از آن، فتنه خوارج پيش آمد كه سال ها راهزنان مسلمانان و آتش افروزان جنگ بودند.

صفحات تاريخ نشان مى دهد پس از پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم جنگ سرد ميان انصار و مهاجرين ادامه داشت و يكديگر را در اشعار و گفتار و ... نكوهش مى كردند.

درباره آيه دوم، دو مطلب را نبايد فراموش كرد:

1. آيا جمله أَشِداء عَلى الكُفّار رُحَماءُ بَيْنَهُمْ جمله خبريه است و بيانگر آن است كه ياران پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نسبت به كافران سرسخت؛ و نسبت به يكديگر مهربان مى باشند؟ يا در مقام انشاى حكم است، بدان معنا كه شايسته و لازم است كه آنان نسبت به كافران سرسخت و نسبت به يكديگر مهربان باشند؟

احتمال نخست با تاريخ قطعى سازگار نيست؛ زيرا تاريخ حيات صحابه و پس از آن، دوران تابعان، پيوسته با جنگ هاى خونين همراه بوده است. در اين صورت نمى توان آيه را بيانگر حالات آنان دانست، بلكه ناچاريم احتمال دوم را در نظر بگيريم؛ يعنى شايسته يك جامعه اسلامى آن است كه افراد آن نسبت به يكديگر مهربان باشند. اتفاقاً خود نويسنده در صفحات قبل به اين حقيقت اعتراف كرده و آورده است:

ص: 32

«ما در اين جا اختصاراً درباره رحمت و شفقت ميان اهل بيت و ديگر صحابه آن حضرت سخن خواهيم گفت ... با توجه به جنگ هايى كه ميان آنان درگرفت، باز هم با يكديگر رحيم و مهربان بودند.» (1)

2. ذيل آيه حاكى از آن است كه خدا به همه ياران رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم وعده مغفرت واجر عظيم نداده است، بلكه بخشى از آنان را- به حكم لفظ «منهم» كه براى تبعيض است- مشمول اين حكم قرار داده است، چنان كه مى فرمايد:

وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحات مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجراً عَظِيماً.

«خدا به برخى از آنان كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند، بخشودگى و پاداش عظيم را وعده داده است».

بنابراين، آيه ياد شده در مدح كل صحابه نيست، بلكه در مدح گروهى از آنهاست. حال اين گروهِ مورد نظر قرآن چه كسانى هستند؟ بايد با مراجعه به تاريخ زندگى آنها شناخته شوند.

ما از ميان نزاع ها و برخوردهاى صحابه با يكديگر به يك سند اكتفا مى كنيم كه در صحيح بخارى آمده و از سوى براردران اهل سنت قابل انكار نيست. در مسأله «إفك»، عداوت ديرينه سعد بن معاذ با سعد بن عباده به صورت روشن منعكس شده است، چندان كه در آن ماجرا نزديك بود دو قبيله خون يكديگر را بريزند.

پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم فرمود: اى مسلمانان، چه كسى مرا درباره مردى كه اهل بيت مرا اذيت كرده، معذور مى شمارد؟

در اين هنگام سعد بن معاذ رييس اوسيان برخاست و گفت: اى پيامبر خدا، هرگاه اين فرد از قبيله اوس باشد من تو را معذور مى شمارم و گردن او را مى زنم و اگر از برادران خزرج باشد، امر بفرماييد درباره او نيز همين كار را انجام دهم.

در اين هنگام سعد بن عباده كه رييس خزرجيان بود، از روى تعصّب، رو به سعد بن معاذ كرد و گفت: سوگند به خدا تو نمى توانى فردى از خزرجيان را بكشى و چنين توانى در تو نيست.

در اين هنگام اسيد بن حضير، پسر عموى سعد بن معاذ، كه هر دو اوسى بودند،

ص: 33

برخاست و به سعد بن عباده گفت: دروغ مى گويى سوگند به خدا ما چنين فردى را اگر از خزرج باشد هم مى كشيم. تو منافقى و از منافقان دفاع مى كنى. در اين هنگام اعضاى هر دو قبيله به خروش آمدند و نزديك بود يكديگر را بكشند و پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كه بالاى منبر ايستاده بود، هر دو گروه را كم كم آرام كرد و خاموش ساخت. (1)

آيا با يادآورى اين تاريخ روشن، باز مى توانيم بگوييم آنان نسبت به يكديگر مهربان بودند؟

3. وَالَّذينَ جاؤوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبّنا اغْفِر لَنا وَلإِخْوانِنا الّذينَ سَبَقُونا بِالإِيمانِ وَلا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلًا لِلّذينَ آمَنُوا رَبّنا إِنّك رَؤُوفٌ رَحِيم. (1)

«وكسانى كه پس از آنان- مهاجرين و انصار- آمدند، مى گويند: پروردگارا! ما را و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز و در دل هاى ما كينه اى به مؤمنان نگذار، پروردگارا! تو مهربان و بخشاينده اى.»

آيه مورد نظر نويسنده، يك دستور اسلامى است كه درباره مسلمانان پيشين بايد طلب مغفرت كنيم و از خدا بخواهيم كه در دل ما نسبت به آنان كينه اى قرار ندهد. شكى نيست اين دستور هم اكنون يك وظيفه عملى است، ولى آيا همگان را شامل مى شود، يا اين كه گروه هايى كه عوامل لعن و بيزارى در زندگى خود فراهم آورده اند، اصلًا در مصاديق جمله لاخواننا الَّذين سبقونا بالإِيمان داخل نمى باشند و بر فرض شمول اوليه، در ادامه اين گروه با دليل قطعى خارج شده اند.

اكنون به نمونه هايى از اين گروه اشاره مى كنيم:

1. تهمت زنندگان به بانوان پاكدامن

إِنَّ الّذين يَرْمُونَ الْمُحْصَنات الغافِلات المُؤْمِنات لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَالآخِرَة وَلَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ. (1)

«آنان كه زنان پاكدامن و بى خبر از هر آلودگى و مؤمن را متهم مى سازند در دنيا و آخرت از رحمت الهى دورند و عذاب بزرگى براى آنها خواهد بود- هر چند از صحابه پيامبر و يا تابعان باشند-.»

ص: 34

2. آزار دهندگان پيامبر

إِنَّ الّذين يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَالآخِرَة وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهيناً. (1)

«آنها كه خدا و پيامبرش را آزار مى دهند، خداوند آنان را در دنيا و آخرت از رحمت خود دور ساخته و براى آنان عذاب خوار كننده اى را مهيا ساخته است.»

3. منكران حق و حقيقت

إِنّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَالهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّناهُ لِلنّاسِ فِي الكِتابِ أُولئِكَ يَلْعَنَهُمُ اللَّه وَيَلْعَنَهُمُ اللاعِنُون. (2)

«كساى كه دلايل روشن و وسيله هاى هدايت را كه نازل كرده ايم- پس از آن كه در كتاب براى مردم بيان نموديم- پنهان كنند، خدا آن ها را لعنت مى كند و همه لعن كنندگان نيز آن ها را لعن مى كنند.»

اين ها گروهى هستند كه در قرآن مورد لعن قرار گرفته اند و در اين جهت ميان صحابه و تابعان و ديگران فرقى نيست، امّا كسانى كه در سنت مورد لعن قرار گرفته اند، بيش از آن است كه در اين صفحات منعكس كنيم، وبه ذكر اندكى از آن اكتفا مى كنيم:

1. «لَعَنَ اللَّهَ آكلَ الربا وشاهدَه وكاتبَه»؛ «لعنت خدا بر رباخوار و گواه و نويسنده آن.»

2. «لَعَنَ اللَّه الخمرَ ولَعَنَ شاربَها وساقيها»؛ «لعنت خدا بر شراب و شراب خوار و ساقى.»

3. «لَعَنَ اللَّهَ الرّاشي والمُرتَشي في الحُكم»؛ «لعنت خدا بر رشوه ده و رشوه در قضاوت.»

4. «لَعَنَ اللَّه المتشبهينَ من الرجال بالنساء ...»؛ «لعنت خدا بر مردانى كه خود را به صورت زنان درآورده اند.»

5. «لَعَنَ اللَّه من سَبَّ والديه ...»؛ «لعنت خدا بر كسى كه به والدين خود دشنام دهد.»

6. «لَعَنَ اللَّه من يُمثّل بالحِيوانِ ...»؛ «لعنت خدا بر كسى كه حيوانى را مثله كند ....» (1)

براى آشنايى با گروه هايى كه پيامبر خدا صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم آن ها را لعنت كرده است، به المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النبوى، ج 6، صص 122 و 123 مراجعه كنيد. براى اختصار از نقل آنها خوددارى مى شود.

ص: 35

بنابراين، آيه مورد نظر كه درخواست آمرزش براى گذشتگان را مطرح مى كند، يك اصل كلى است، ولى شامل گروه هاى مذكور نمى شود، از ان رو نمى توان با اين اصل كلى بر پاكى تك تك صحابه و تابعان استدلال كرد، مگر اين كه احراز شود هيچ كدام از عوامل لعن و نكوهش در آنها نبوده است.

بنابراين مى توان گفت تا زمانى كه نقطه ضعفى در حيات مسلمانى براى ما روشن نگردد، بايد براى او استغفار كنيم، مگر دلايل قطعى ايجاب كند كه بايد از او بيزارى جست.

نامگذارى فرزندان اهل بيت عليهم السَّلام

به نام هاى خلفا

آنچه تاكنون از نويسنده محترم نقل و نقد شد، جنبه زمينه سازى داشت و ايشان با دو دليل بر وجود روابط حسنه ميان صحابه و اهل بيتعليهم السَّلام استدلال مى كند. نخستين دليل- به زعم نويسنده- آن است كه وى پس از بيان مطلبى درباره انتخاب نام نيك مى گويد: عليعليه السَّلام از فرط محبّتش به خلفاى سه گانه، نام آنان را بر سه تن از فرزندانش نهاد.

1. ابوبكر بن على كه با برادر بزرگوارش امام حسينعليه السَّلام در كربلا به شهادت رسيد.

2. عمر بن على كه او نيز در حماسه كربلا شركت كرد ولى با امام زين العابدين زنده به مدينه باز مى گردد.

3. عثمان بن على كه در كربلا به شهادت رسيد.

امام حسنعليه السَّلام سه تا از فرزندانش را (ابوبكر و عمر و طلحه) ناميد.

امام حسينعليه السَّلام فرزندش را عمر نام مى گذارد.

امام زين العابدينعليه السَّلام يكى از دخترانش را عايشه و يكى از پسرانش را عمر نام نهاد.

بررسى و تحليل

ما در اينجا پيرامون صحت و سقم اين نقل ها بحث نمى كنيم؛ زيرا بحث اساسى ما صحت و سقم اين نامگذارى ها نيست و برخى از آنها قابل خدشه و مناقشه است. آنچه مهم

ص: 36

است اين كه نظر نويسنده را به اين مطلب جلب مى كنيم كه اين نوع استدلال نسبت به مدعا بسيار واهى و بى پايه است؛ زيرا:

اوّلًا: نام هاى نوزادان بيشتر از جانب مادران انتخاب مى شد، نه از جانب پدران؛ و همسران اهل بيتعليهم السَّلام نه همگى، كه اندكى از آنان از بنى هاشم بودند، بنابراين بيشتر از غير بنى هاشم بودند و لذا انتخاب اين نوع اسامى از طرف مادران بوده است و امامان نيز در مقابل عمل انجام شده قرار مى گرفتند و داعى بر تغيير نام نمى ديدند. اميرمؤمنان در رجز خود مى فرمايد:

أنا الذى سَمّتنى أُمّى حيدرة ضرغامُ آجامٍ وليثٌ قسورة

«من كسى هستم كه مادرم مرا حيدر نام نهاد. شير بيشه هاى شجاعتم».

ثانياً: نام هاى ياد شده، تنها به سه نفر اختصاص نداشته و اين چنين نبوده كه در آن محيط، جز اين سه تن چنين نامى نداشته باشند، بلكه از نام هاى شايع و فراوان بوده و از سوى ديگر، در نامگذارى ملاك اين نبود كه چون خلفا چنين نام هايى داشتند، پس آن ها نيز براى فرزندان خود نام ايشان را برگزيدند، بلكه به خاطر آن بود كه اين نام ها، در ميان امت عربى از نام هاى شايع به شمار مى رفت، به گواه اين كه گروه كثيرى از صحابه پيامبر كه هم عصر خلفا بودند، نام هاى ابوبكر، عمر و عثمان را بر خود داشتند كه در اينجا به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

نام ابوبكر در ميان صحابه

1. ابوبكر بن شعوب ليثى

2. ابوبكرة ثقفى

3. ابوبكر عنسى

4. ابوبكر بن حفص (1)

نام عمر در ميان صحابه

1. عمر الاسلمى يا الجهنى

2. عمر الجمعى

ص: 37

3. عمر بن حكم السلمى

4. عمر بن سالم الخزاعى

5. عمر بن سراقة بن المعتمر

6. عمر بن سعد الأنمارى

7. عمر بن سعد السلمى

8. عمر بن سفيان بن عبدالاسد

9. عمر بن أبى سلمة بن عبدالاسد

10. عمر بن عامر السلمى

11. عمر بن عبيد اللَّه بن ابى زكريا

12. عمر بن عمرو الليثى

13. عمر بن عُمير بن عدى

14. عمر بن عوف النخعى

15. عمر بن خزيه

16. عمر بن اللاحق

17. عمر بن مالك بن عُتبة

18. عمر بن مالك بن عقبة

19. عمر بن مالك الأنصاري

20. عمر بن يزيد الخُزاعى

21. عمر بن معاوية الغاضرى

22. عمر اليمانى. (1)

نام عثمان در ميان صحابه

1. عثمان بن الازرق

ص: 38

2. عثمان بن حنيف الأنصارى

3. عثمان بن ربيعه

4. عثمان بن شماس بن دُويد المخزومى

5. عثمان بن طلحه

6. عثمان بن أبى العاص

7. عثمان بن عامر

8. عثمان بن عبدالرحمن التيمى

9. عثمان بن عبد غنم

10. عثمان بن عبيداللَّه بن عثمان

11. عثمان بن عبيداللَّه الهدير

12. عثمان بن عثمان الثقفى

13. عثمان بن عثمان الشريد

14. عثمان بن عمرو الأنصارى

15. عثمان بن عمر

16. عثمان بن قيس بن ابى العاص

17. عثمان بن محمد بن طلحه

18. عثمان بن مظعون

19. عثمان بن معاذ القُرشى. (1)

نام عايشه در ميان زنان صحابى

1. عايشه بنت جرير بن عمرو

2. عايشه بنت سعد بن أبى وقاص الزهرية

3. عايشه بنت أبى سفيان بن الحارث بن زيد الانصاريه

ص: 39

4. عايشه بنت عبدالرحمن بن عتيك النضريه

5. عايشه بنت عمير بن الحارث بن ثعلبة الأنصارية

6. عايشة بنت قدامة بن مظعون القرشية الجمحية

7. عايشه بنت معاوية بن المغيرة بن أبي العاص بن أمية. (1)

نتيجه مى گيريم كه اين نام ها از نام هاى فراگير و مشهور در ميان جامعه عرب بوده و نام هاى متداولى به شمار مى رفته است و خاندان رسالت نيز از اين نام هاى مشهور بهره مى گرفتند، بى آن كه ملاك در نامگذارى خلفاى سه گانه باشند. حتى كسانى كه اين نام ها را بر خلفا نهاده اند، از همين شهرت فراگير استفاده كرده اند.

فرض كنيد اين اسامى فراگير نبوده و تقريباً اختصاص به آن چند نفر داشته است، ولى بايد توجه داشت كه زشت كارى يك فرد، نام او را ننگين نمى كند و ننگينى فرد ارتباطى به نام او ندارد، با اين شرط كه نامش زيبا باشد.

منفورترين شخص در ميان مسلمين عبدالرحمن بن ملجم است، ولى نام عبدالرحمن در رجال شيعه و سنّى بيش از آن است كه شمارش شود.

نام محمدرضا از نام هاى زيباست؛ مانند نام رضا كه از زيبايى خاصى برخوردارند، حال اگر چند نفر با اين نام ها به كارهاى زشت دست زدند، سبب نمى شود كه ديگران از اين نام ها بهره نگيرند.

جناب شيخ صالح! نمى توان با دليل واهى و سست بر بى مهرى هايى كه برخى از صحابه نسبت به خاندان رسالت روا داشته اند، پرده افكند. بهتر آن بود همين راهى را پيش مى گرفتيد كه به ما توصيه فرموديد و آن هم اين كه در اين جريانات تاريخى وارد نشويد و پرده از حقايق تلخ تاريخى برنيفكنيد.

در اين جا نخستين دليل نويسنده محترم بر وجود شفقت و مهربانى به پايان رسيد. در ادامه به بررسى و نقد دليل دوم او مى پردازيم.

مصاهرت يا وصلت

ص: 40

نويسنده كتاب، جناب شيخ صالح درويش، دوست اهل قلم ما، در اهميت ازدواج و پيشينه مصاهرت در ميان عرب و خويشاوندى در اسلام، فصل گسترده اى گشوده كه نيازى به آن نبود. آنچه مهم است، دليل دوم او بر وجود صدق و صفا ميان اهل بيت و صحابه است و در اينجا آن را يادآور مى شويم:

1. امّ كلثوم دختر اميرمؤمنان، على عليه السَّلام به ازدواج عمر درآمد و به گفته مترجم در پاورقى، تاريخ اين ازدواج سال 17 هجرى بوده است. وى سپس اضافه مى كند كه نمى توان اين ازدواج را جبرى دانست؛ زيرا غيرت و شجاعت على اين كار را نمى پذيرد و اين خود بيانگر آن است كه اين دو خانواده يكديگر را دوست مى داشتند. (1)

تحليل

زندگانى خاندان رسالت و اهل بيت پيامبر، منظومه اى گسترده است كه نمى توان در مورد جزئى از آن، بدون در نظر گرفتن ديگر حلقه ها، قضاوت كرد. اين كار بسان آن است كه فردى در مجموع اعمال و مناسك حج، تنها طواف پيرامون خانه خدا را، كه از سنگ و گِل ساخته شده است، در نظر بگيرد و به تحليل آن بپردازد. مسلماً در چنين وضعيتى قضاوت غير آن خواهد بود كه انسان مجموع مناسك و شرايط و پيامدهاى آن ها را در نظرمى گيرد و سپس قضاوت مى كند.

روشن است كه در ديدگاه نخست، عمل او يك كار غير عقلايى جلوه مى كند، در حالى كه در ديدگاه دوم، تشريع حج، به صورت يك عمل شاهكار و مظهر كنگره بزرگ اسلام تجلّى خواهد كرد.

ابن ابى العوجاء مادى گرا، معاصر امام صادقعليه السَّلام، با ديده نخست به طواف نگريست و طواف دور خانه را به كوبيدن خرمن به وسيله دام ها تشبيه كرد و گفت: «إلى كَمْ تَدُوسُون هذَا الْبَيْدَرَ»؛ «تا كى اين خرمن را مى كوبيد؟!» (1)

بر اين اساس، بايد حيات خاندان پيامبر خدا را، از رحلت آن حضرت تا روزهايى كه اين ازدواج رخ داده، در نظر گرفت، در حالى كه شما از همه رويدادهاى تلخ، كه در سقيفه و پس از آن رخ داد، چشم مى پوشيد و خون هاى مقدسى را كه به وسيله پيمان شكنان و منحرفان و خوارج ريخته شد، ناديده مى گيريد و چشم خود را تنها به يك حلقه از صدها حلقه

ص: 41

مى دوزيد و آنگاه نتيجه مى گيريد كه «رابطه اهل بيت با صحابه كاملًا شفاف بوده است!»

ما، در گذشته اندكى پرده را بالا زديم، و به همان اندك اكتفا كرديم، زيرا هدف رفع شبهه است، نه دامن زدن به اختلاف و ايجاد دو دستگى.

اكنون بايد ببينيم كه اصلًا اين ازدواج رخ داده است يا نه؟ و به فرض آن كه رخ داده، چه وضعيتى بر آن حاكم بوده است؟ زيرا ازدواج، عمل و رفتارى است غير گويا و ممكن است شرايط و ابعادى داشته باشد كه ما از آن آگاه نيستيم. در اين صورت، نمى توانيم بر يك رفتار سرپوشيده و پر از تناقض ها و اختلاف ها تكيه كنيم و نتيجه بگيريم.

در اين جا، درباره دلايل كسانى كه اصل ازدواج را انكار مى كنند سخن نمى گوييم و فرض مى كنيم كه اين ازدواج رخ داده، ولى آيا اين پيوند، با توجه به مسائل پيرامونى آن، گواه بر شفقت ميان خاندان على و خليفه دوم است؟

اينك مطلب مورد ادعاى نويسنده را به تفصيل مورد بررسى قرار مى دهيم:

ازدواج با امّ كلثوم و انگيزه آن

در ظاهر انگيزه خليفه از ازدواج، حديثى بوده كه از پيامبر نقل كرده است:

«كُلُّ نَسَبٍ وَسَبَبٍ مُنْقَطعٌ يَومَ الْقِيامَةِ إِلّا نَسَبي وَسَبَبي». (1)

«هر گونه پيوندى؛ چه نسبى و چه سببى در روز قيامت از هم گسسته مى شود، جز پيوند با من، از طريق نسب يا سبب.»

خليفه آنگاه مى افزايد: من با پيامبر مدّت ها زندگى كرده ام. مى خواهم اين كار انجام بگيرد.

امّا چنين به نظر مى رسد كه در باطن، انگيزه ديگرى در كار بوده و آن اين كه از اين طريق مى خواست بر اعمال گذشته خود سرپوش بگذارد و با پيوند خويشاوندى، گذشته به فراموشى سپرده شود.

اصولًا در ميان عرب ها، به ويژه عشاير، ازدواج به منظور از مان بردن اختلافات و آثار خونريزى رايج بوده و اكنون نيز تا حدّى مرسوم است، كه پس از نزاع هاى ديرينه و دست اندازى هاى بزرگ، طرفين بر سر عقل آمده، از طريق ازدواج، گذشته را مى پوشانند.

ص: 42

چگونگى ازدواج و مراسم خواستگارى

آنگاه كه خواستگارى انجام شد، اميرمؤمنان به گونه هاى مختلف عذر خواست تا اين وصلت انجام نگيرد:

الف. فرمود: دخترم كوچك است (فعلًا هنگام ازدواج او نيست).

خليفه پاسخ داد: «إنّكَ وَاللَّه ما بِكَ ذلِكَ وَلكِنْ قَدْ عَلِمْنا ما بِكَ»؛ «به خدا سوگند منظور تو آن نيست، ما مى دانيم هدف تو چيست. تو خواستى از اين كار جلوگيرى كنى.» (1)

ب. وقتى عمر بر خواستگارى اصرار كرد، حضرت عذر ديگرى آورد و گفت: من دخترانم را براى پسران برادرم جعفر نگه داشته ام. (1)

عمر پاسخ داد: اى على او را به ازدواج من درآور كه در روى زمين كسى بهتر از من با او رفتار نخواهد كرد. (2)

گويا خليفه در اينجا تعهد مى كند كه رفتارش با دختر على رفتار نيك باشد؛ زيرا خليفه به تندى و بدرفتارى با زنان مشهور بود.

ج. اميرمؤمنان به اين درخواست تن نداد و عذر سومى آورد و گفت: بايد اين مطلب را با خانواده و نزديكانم در ميان بگذارم. طرف مشورت سه نفر بودند: عقيل و حسنين. عقيل از اين پيشنهاد خشمگين شد و سخن جسارت آميزى به على گفت كه: هر چه زمان بگذرد، در كار خود از واقعيت ها دور مى شوى، به خدا اگر اين كار صورت بگيرد، چنين و چنان مى شود و آنگاه پيامدهاى آن را برشمرد و از جاى خود برخاست و در حالى كه لباس خود را به زمين مى كشيد، مجلس را ترك كرد.

وقتى خبر مخالفت عقيل به خليفه رسيد، گفت: شگفتا! عقيل مرد نابخرد و نادانى است! (1)

حسنين نيز مانند عموى خود نظر منفى داشتند، امّا ادب را به طور كامل رعايت كرده، گفتند: او هم مانند زنان ديگر اختيار خود را دارد و خودش مى تواند همسرى براى خود انتخاب كند. (2)

وقتى عمر از اين رفت و آمدها نتيجه نگرفت، با عباس بن عبدالمطّلب عموى عليعليه

ص: 43

السَّلام ملاقات كرد و به او گفت:

«ما لي؟ أبي بأس؟ قال: وما ذلك؟ خطبت إلى ابن أخيك فردّني». ()

«من چه عيبى دارم؟ آيا در من مانعى هست؟ عباس متوجه نشد و گفت: موضوع چيست؟ (عمر گفت:) دختر برادر زاده ات را خواستگارى كرده ام، و پاسخ منفى شنيده ام.»

از اين جا تهديد را آغاز مى كند و مى گويد: «أَما وَاللَّه لأُعَوِّرَنَّ زَمْزَمَ، وَلا أَدَعُ لَكُمْ مَكْرَمة إلّا هَدَمْتُها وَلأُقِيمَنَّ عليه شَاهِدَيْنِ بِأَنَّهُ سَرِقَ وَلأُقَطِّعَنَّ يَمِينَهُ فَأَتاهُ الْعَبّاسُ فَأَخْبَرَهُ وَسَأَلَهُ أَنْ يَجْعَلَ الأَمْرِ إِلَيهِ فَجَعَلهُ إِلَيْهِ».

«به خدا سوگند زمزم را كور مى كنم- با توجه به اين كه آب دادن به حجاج به عهده عباس بود- و هيچ فضيلتى براى شما نمى گذارم مگر اين كه آن را نابود مى كنم، دو نفر را وامى دارم تا شهادت دهند كه برادرزاده ات دزدى كرده است، و آنگاه دست او را قطع مى كنم!»

وقتى عباس اين سخنان را شنيد و با على در ميان گذاشت، از او خواست كه تزويج دخترش را به او واگذار كند. (1)

شكى نيست كه اين تهديد، كاملًا توخالى بود. عليعليه السَّلام مقام و منزلتى بالاتر از اين داشت كه بتوان او را به اين مسائل متهم كرد. ولى اين رفت و آمدها حاكى از اين است كه از طرف خليفه بر اين كار اصرار و از طرف بنى هاشم در برابر او مقاومت بود، و حضرت بنابر مصالحى به اين خواست خليفه تن داد.

داورى وجدان

تاريخ منحصر به نقل گفتار اين و آن نيست. در تحليل تاريخ بايد مسائل جانبى را نيز در نظر گرفت و آنگاه درباره آن قضاوت و داورى كرد.

با توجه به آنچه در كتاب هاى فريقين آمده، ازدواج رخ داده و متصدى آن عموى امام، عباس بن عبدالمطلب بوده است، ولى سخن اين جا است كه آيا اين پيوند، با طيب خاطر انجام گرفته و يا فشارهايى از خارج و داخل در آن مؤثر بوده است؟

شما با يك محاسبه كوتاه و داورى وجدان مى توانيد دريابيد كه اين ازدواج تا چه اندازه

ص: 44

با طيب نفس و ميل و رغبت انجام شده است؟

1. شكى نيست كه روابط خاندان رسالت با خليفه وقت كاملًا تيره و تار بود ويورش به خانه وحى و هتك حرمت دخت گرامى پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم چيزى نيست كه بشود آن را انكار كرد.

2. عمر فردى خشن و تندخو بوده است. هنگامى كه خليفه پيشين او را نامزد خلافت كرد، گروهى از صحابه بر اين امر اعتراض كردند و گفتند: فرد خشن و تندخو را بر ما مسلط كردى؟!

3. طبرى مى نويسد: خليفه، نخست از دختر ابى بكر به نام «ام كلثوم» خواستگارى كرد ولى دختر ابى بكر به خاطر تندى اخلاق خليفه، دست رد بر سينه او زد. (1) سرانجام عايشه به عمرو بن العاص متوسل شد كه خليفه را از اين خواستگارى منصرف سازد و او نيز با سياست خاصى او را از ازدواج منصرف ساخت و گفت: تو فرد تندخويى هستى، احياناً با دختر ابوبكر بدرفتارى خواهى كرد، در اين صورت خانواده ابوبكر غمگين خواهند شد، چه بهتر كه از اين كار منصرف شوى. (1)

4. وجدان خود را قاضى و داور قرار دهيد، خانواده اى كه از اين خواستگار دل خوشى ندارد و هنوز ناله هاى مادر در گوش آنان طنين انداز است و از طرف ديگر خواستگار، فردى جوان و شاداب نيست، بلكه در بخش پايانى عمر خود قرار دارد و از نظر اخلاق و روحيات، انسان خشن و سخت گيرى است، در اين شرايط كدام خانواده با طيب خاطر دسته گل خود را در طبق اخلاص نهاده، به چنين دامادى تقديم مى كند؟

يك خانواده هر چه هم از نظر فكرى و اقتصادى پايين باشد، تن به اين كار نمى دهد، چه رسد به خاندان امامت و نبوت. بنابراين نمى توان اين ازدواج را نشانه حسن روابط دانست.

آنچه از منابع شيعى استنباط مى شود، تنها عقدى بوده و بس و روشن نيست كه مراسم ديگرى انجام گرفته باشد. حتى امام صادقعليه السَّلام مى فرمايد: روزى كه عمر بن خطاب درگذشت، اميرمؤمنان، دخترش امّ كلثوم (س) را به خانه خود آورد. (1)

مسعودى مى نويسد: عمر از اين ازدواج طرفى نبست و داراى فرزند نشد. (2)

در كنار اين رخداد، بسيارى از مورخان و رجال نويسان مطالبى را متذكر شده اند كه

ص: 45

هيچ گاه قابل پذيرش نبوده و با كرامت و عفت خاندان رسالت سازگار نيست. از اين گذشته، اسانيد آن ها نيز مخدوش و مردود است، و لذا ما از آوردن آن ها خوددارى مى كنيم.

مترجم در پاورقى آورده است: طبق نقل طبرى (1)، اين ازدواج در سال هفده هجرى رخ داده است.

ولى نظر مترجم را به يك نكته جلب مى كنم و آن اين كه طبرى اين رويداد را از سيف بن عمر كه فردى كذاب و دروغ پرداز است (2) نقل مى كند. آفرين بر اين نوع تحليل!

امام صادقعليه السَّلام نوه ابوبكر

جناب درويش مى نويسد: امام جعفر صادقعليه السَّلام فرمودند: «ولدني أبو بكر مرّتين»؛ نسب من از دو طريق به ابى بكر مى رسد:

* از جانب مادرم امّ فروه كه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر است.

* از طرف مادر امّ فروه كه مادر بزرگ من و او دختر عبدالرحمان بن ابى بكر است.

سپس مى گويد: اين جمله را كلينى در كافى و ابن عنبه در عمدة الطالب آورده است.

تحليل

انتظار ما از جناب صالح درويش اين است كه در نقل مصادر دقت كند و تا مطلبى را با چشم خود در كتابى نديده، به آن نسبت ندهد.

در حالى كه جمله مورد نظر او، «ولدني أبوبكر مرّتين» در كتاب كافى كلينى نيست، بلكه مؤلف كافى، خود نسبت حضرت را بيان مى كند و مى نويسد: مادرش امّ فروه دختر قاسم بن محمد و مادر امّ فروه اسماء بنت عبدالرحمان بن ابى بكر است. بدون اين كه اين مطلب را به امام صادقعليه السَّلام نسبت دهد و بدون اين كه حضرت به اين انتساب افتخار كند و بگويد «ولدني أبوبكر مرّتين».

ابن عنبه در كتاب «عمدة الطالب»، جمله مزبور را از امام صادقعليه السَّلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: «ولدني أبوبكر مرّتين» (1) ولى هيچ سندى ارائه نمى دهد.

چگونه با حديث مرسل و بدون سند، مى توان بر مطلبى استدلال كرد؟ همچنين اربلى در كشف الغمه از كتاب عبدالعزيز الأخضر الجنابذى (2)، كه يكى از علماى اهل سنت است،

ص: 46

نقل مى كند و مى گويد: «قالَ جعْفر: ولقَدْ ولَدني أبو بكر مَرّتين». (3)

اوّلًا ناقل حديث فردى سنى است و گفتار او در مقام «احتجاج»، براى شيعه حجت نيست.

وثانياً به فرض حجت بودن روايت كاملًا بى سند و در اصطلاح، حديث مرسل است و حديث مرسل و فاقد سند، فاقد حجيت و غير قابل احتجاج است. آيا مى توان با يك حديث بى سند بر يك اصل عقيدتى استدلال كرد؟

شما نبردهاى خونين و كشمكش هاى روشن را كه بعد از سقيفه رخ داده، ناديده مى گيريد و به يك حديث بى اصل و اساس استدلال مى نماييد و مى خواهيد بر اين گذشته تلخ سرپوش بگذاريد؟! همان مطلبى كه به ما توصيه كرديد، كاش خود نيز به آن عمل مى كرديد و اصولًا وارد اين مسائل تاريخى نشده و شكاف را از اين عميق تر نمى كرديد.

شفقت و محبت ميان صحابه

نويسنده كتاب «وحدت و شفقت» در اين بخش، در زندگى صحابه و جهاد آنان، به طور گسترده سخن گفته و با آياتى كه بعداً به تحليل مفاد آن ها مى پردازيم، بر مدعاى خويش استدلال كرده است. پيش از نقل آياتِ مورد نظر، نكاتى را متذكر مى شويم:

1. از سخنان نويسنده برمى آيد كه شيعه نسبت به تمام صحابه بى مهر است و كوچك ترين علاقه اى به آن ها ندارد، در حالى كه اين اشتباهى بزرگ است كه سلف او مرتكب شده و او نيز از آن ها پيروى كرده است و لذا اين تصوّر در ذهن بسيارى از اهل سنت وجود دارد كه شيعه صحابه را سبّ مى كنند و گويا سبّ صحابه نشانه تشيع است!

چنين افترا و تهمتى قرن ها است كه بر افكار آنان حكومت كرده و پاك كردن چنين تهمت از اذهان، نياز به برنامه ريزى دارد كه بايد به مرور زمان انجام گيرد.

2. چگونه مى توان گفت كه شيعه نسبت به مجموع صحابه بدبين است، در حالى كه بزرگان شيعه جزو صحابه پيامبرند و مقصودم از پيشگامان تشيّع تنها سلمان و مقداد و ابوذر و

ص: 47

عمار و جابر نيست؛ زيرا متجاوز از صد و پنجاه نفر از صحابه پيامبر از پيشكسوتان تشيع و پيشتازان آن بودند و با نقل اسامى آنان، سخن به درازا مى كشد. علاقه مندان مى توانند براى آگاهى از اين اسامى و حالات آنان به دو كتاب مراجعه كنند. (1)

با اين وصف، اين افراد نا آگاه چگونه قلم به دست گرفته، تشيّع را به معناى سبّ صحابه معرفى مى كنند؟!

3. اگر شيعه درباره برخى از صحابه سخنى دارد (آن هم با مدرك) مربوط به تعدادى از آنهاست كه خلافت را بر خلاف سفارش پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم قبضه كردند و اهل بيت را از حقوق الهى محروم ساختند و شمار آن ها تقريباً از تعداد انگشتان تجاوز نمى كند و امّا نسبت به بقيه نظر خاصى ندارد و درباره آنان مى گويد:

«اللّهمّ اغْفِرْ لإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالإِيمان».

4. نويسنده، در مورد ستايش صحابه به صورت گزينشى عمل كرده و آياتى را كه از آن ها به صورت جمعى (نه تك تك) ستايش مى كند، وارد بحث نموده است، امّا آياتى را كه برخى از آنها را نكوهش كرده، به ميان نمى آورد.

چنين نويسنده اى مانند آن قاضى است كه از پرونده اى قطور، تنها آنچه نظر او را تأمين مى كند مطرح نمايد و در مورد برگ هايى كه بر خلاف نظر اوست، سكوت كند. جناب شيخ صالح درويش قاضى دادگاه عمومى قطيف است. اميد است ان شاء اللَّه در دادگاه قطيف پرونده ها را اين چنين بررسى نكند، بلكه همه برگ ها را مطالعه كرده و آنگاه در باره اش تصميم بگيرد!

5. وى به برخى آيات استناد مى كند كه مربوط به عموم مؤمنان و مسلمانان از زمان پيامبر تا روز رستاخيز است، ولى بر اثر پيش داورى در باره صحابه، همگى را بر آن ها تطبيق مى كند. (1) 1

نقد كتاب وحدت و شفقت ؛ ؛ ص47

آياتى كه درباره ياران پيامبر آمده و به نوعى آنان را ستايش مى كند، يك ستايش جمعى است و ارتباطى به يكايك آنان ندارد. اگر فرمانده پادگانى مجموع زير دست هاى خود را به شجاعت و دلاورى توصيف كند، تعريف او مربوط به كسانى است كه در اين پادگان؛ از افسر، درجه دار و سرباز، زندگى مى كنند و اين مانع از آن نخواهد بود كه در ميان چند هزار


1- آيت الله شيخ جعفر سبحانى، نقد كتاب وحدت و شفقت صحابه و اهل بيت با يكديگر، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 2، پاييز 1387.

ص: 48

نفر، چند نفرى نيز شايسته چنين تعريفى نباشند. آنچه مايه اشتباه است، اين است كه وى اين نوع آيات را مربوط به تك تك افراد دانسته نه مجموع آن ها، وناخود آگاه قرآن را به تناقض گويى متهم ساخته است؛ زيرا همان قرآنى كه از ياران رسول خدا ستايش مى كند، از برخى ديگر نكوهش و ملامت كرده است كه نمونه هايى از آن ها را متذكر خواهيم شد.

با توجه به اين مقدمات، به دلايل نويسنده درباره «عدالت همه صحابه» و يا «وجود الفت ميان صحابه و اهل بيت» مى پردازيم:

آيه نخست:

... وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً .... (1)

«... و نعمت (بزرگ) خدا بر خود را به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او ميان دل هاى شما الفت ايجاد كرد و به بركت نعمت او برادر شديد ...؟!».

تحليل

شيوه نويسنده اين است كه آيات را مطرح مى كند، امّا درباره چگونگى دلالت آن ها بر مدعاى خويش، سخن نمى گويد.

اين آيه در نهايت بيانگر آن است كه خداوند در سايه اسلام، ميان اوسيان و خزرجيان از انصار، صلح و صفا پديد آورد و به نزاع هاى صد ساله آنان پايان داد و آنها را برادران دينى يكديگر ساخت. همچنين ميان مهاجرين و انصار الفت ايجاد كرد و همگان برادران يك خانواده شدند.

مقصود نويسنده از طرح اين آيه چيست؟

آيا مقصود اين است كه آنان همگى تا پايان عمر به صورت انسان هاى عادل و پرهيزگار و پارسا باقى ماندند؟ از آيه چنين مطلبى برداشت نمى شود. به گواه اين كه همين افرادى كه خداوند به آنان نعمت برادرى بخشيد، در سال هاى هفتم و هشتم هجرت، در حالى كه پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم خطبه جمعه مى خواند او را ترك كردند و به سوى كاروان تجارت شتافتند و به تعبير قرآن، تجارت و لهو را بر استماع خطبه ها ترجيح دادند. (1)

ص: 49

و اگر مقصود اين است كه آنان تا پايان عمر دست برادرى به يكديگر دادند، اين نيز بر خلاف واقع است. همان گروه برادر! چه بسا خشم و غضب خود را نسبت به هم اظهار كرده و به ضرب و شتم يكديگر پرداخته اند و بلكه برخى از آنان در آينده زندگى خود، به جنگ و ستيز با يكديگر برخاسته و يكديگر را به قتل رساندند.

سعد وقاص والى كوفه بود، عثمان او را از ولايت عزل كرد و وليد بن عقبه را به جاى او معرفى كرد. عبداللَّهبن مسعود وقتى از جريان آگاهى يافت، حاضر نشد با «وليد» همكارى كند و كليدهاى بيت المال را، كه خزانه دار آن بود، به سوى او افكند و گفت: آيا شايسته است سعد وقاص عزل شود و وليد بن عقبه جاى او را بگيرد؟ «وليد» جريان را به عثمان گزارش كرد و گفت: عبداللَّه بن مسعود درباره تو بدگويى مى كند. عثمان فرمان داد او را روانه مدينه سازند.

آنگاه كه وارد مدينه شد، عثمان بالاى منبر خطبه مى خواند. وقتى از حضور عبداللَّهبن مسعود در مسجد آگاه شد درباره اش چنين گفت:

«ألا إنّه قَدْ قدمتْ عليكم دويبةُ سوء، مَنْ يمشي على طعامِه، يقى ءُ ويَسلَح».

«اى مردم، آگاه شويد، جانور ريز و نامطلوبى وارد مدينه شد، كسى كه در ميان غذاى خود راه مى رود استفراغ مى كند و فضله مى ريزد!»

در اين هنگام ابن مسعود از دور فرياد زد: من چنين نيستم. من يار رسول اللَّه در روز بدر و بيعت رضوان بودم.

عايشه از حجره خود با صداى بلند گفت: عثمان! اين سخن را درباره يار پيامبر خدا مى گويى!؟

عثمان فرمان داد عبداللَّه را از مسجد بيرون كنند. يكى از كاركنان دربار عثمان، ابن مسعود را بر زمين كوبيد و دنده هايش را شكست. (1)

اينان همان كسانى هستند كه خداوند ايشان را برادر يكديگر خواند و جناب شيخ صالح درويش مى پندارد كه همه آنان، تا پايان عمر پاسدار حقوق اخوّت دينى بودند.

و در اين ميان، تنها عبداللَّه بن مسعود نبود كه او را با ضرب و شتم از مسجد بيرون انداختند، بلكه عمار ياسر، (2) ابوذر و شخصيت هاى ديگر، به وسيله كاركنان عثمان مورد اهانت و ضرب و شتم واقع شدند و اخوت اسلامى، جاى خود را به عداوت و كينه داد!

ص: 50

برادر دينى بودن، دليل بر رعايت حقوق نيست

خداوند با آيه ياد شده، بر صحابه منت مى گذارد و مى فرمايد: شما در سايه اسلام برادران يكديگر شديد و در آيه ديگر همه مؤمنان را برادر يكديگر مى خواند و مى گويد:

إِنّما المُؤْمِنُونَ إِخْوَة (1)؛ ولى آيا همه مؤمنان به اين حكم الهى گردن نهادند و در طول چهارده قرن، هيچ جنگ و خونريزى در ميان آنان رخ نداد؟ قضاوت با خواننده گرامى است.

حكم الهى مسأله اى است، عملكرد مسلمانان مسأله ديگر؛ و چه بسا اين دو با يكديگر تفاوت بسيار پيدا كنند و به تعبير نويسنده اى: «الإسلام شي ء، والمسلمون شي ء آخر». جاى بسى شگفت است كه قاضى محكمه قطيف، از يك حكم تكليفى، وضع خارج را پيش بينى مى كند و مى گويد: چون در سايه اسلام برادران دينى شدند، پس به يكديگر تعرض نمى كردند و ستم روا نمى داشتند! در واقع نويسنده چشم خود را بر تاريخ قطعى و گفته هاى بزرگان همكيش خود مى بندد.

آيه دوم:

وَإِنْ يُريدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنينَ. (1)

«و اگر بخواهند تو را فريب دهند، خدا براى تو كافى است، او همان كسى است كه تو را با يارى خود و مؤمنان تقويت كرد.»

آيه سوم:

وَ الَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ انْفَقْتَ مَا فِي الأَرضِ جَميعاً ما الَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلكنَّ اللَّهَ أَلَّف بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ. (2)

«و دل هاى آن ها را با هم الفت داد! اگر تمام آنچه را كه در روى زمين است، صرف مى كردى كه ميان دل هاى آنان الفت دهى نمى توانستى، ولى خداوند در ميان آن ها الفت ايجاد كرد. او توانا و حكيم است!»

نويسنده، مضمون هر دو آيه را با هم تلفيق كرده و چنين نتيجه مى گيرد: خداوند متعال فضل خودش را بر پيامبرش و صحابه ياد مى آورد. فضل او چيست؟ تأييد و نصرت و يارى از جانب خودش به وسيله مؤمنين. كدام مؤمنين؟ كسانى كه خداوند در ميان دل هاى آنان الفت و

ص: 51

محبت انداخت، كه اگر پيامبر تمام آنچه در زمين از مال و ثروت وامكانات وجود دارد، به كار مى بست، هرگز نمى توانست ميان دل هاى آنان الفت و محبت ايجاد كند (1).

تحليل

جاى ترديد نيست كه آيين اسلام وحدتى در دل هاى مردم آن زمان پديد آورد؛ زيرا همگان را به خداى واحد و روز جزا معتقد ساخت و بشر را مسؤول اعمال خويش معرفى كرد.

اين نوع وحدت فكرى و قلبى، سبب الفت و يگانگى شد و در جهاد با كفر او را يارى كردند. اين مطلبى نيست كه بر كسى پنهان بماند و با دو آيه كريمه بر آن استدلال شود.

سخن در جاى ديگر است، آيا آنان پس از رحلت پيامبر خدا به همان الفت و مهربانى باقى ماندند و يا اين كه آز و طمع در غنايم و مناصب، بر وحدت و الفت آنان ضربت محكمى وارد ساخت؟

اتفاقاً قرآن مجيد آنان را از چنين آينده اى تلخ بيم مى دهد. گويا پيش بينى مى كند كه در آينده دچار چنين مشكلى خواهند شد؛ چنان كه مى فرمايد:

وَما مُحَمَّدٌ إِلّا رَسُول قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُل أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ على اعْقابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيئاً وَسَيَجْزي اللَّهُ الشاكرينَ. (1)

«محمدصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نيست مگر فرستاده خدا و پيش از او فرستادگان ديگرى نيز بودند. آيا اگر او بميرد و يا كشته شود، شما به عقب برمى گرديد؟ (و اسلام را رها كرده به دوران جاهليت و كفر بازگشت خواهيد نمود؟) و هر كس به عقب بازگردد، هرگز به خدا ضررى نمى زند و خداوند به زودى شاكران (و استقامت كنندگان) را پاداش خواهد داد.»

اين آيه به روشنى بيان مى كند كه زمينه بازگشت به دوران جاهليت در ميان ياران او قابل انكار نبود و لذا قرآن هشدار مى دهد كه مبادا با وفات پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم و يا قتل او به دوران جاهليت بازگرديد. سپس يادآور مى شود كه عقبگرد افراد به چنين عصرى، به خود آنان ضرر مى زند، نه به خدا؛ و تلويحاً مى رساند كه در ميان ياران پيامبر خدا، مردان دلباخته به دين هستند كه با پايمردى تمام در راه دين ثابت مى مانند و خدا آنان را پاداش مى دهد.

بنابراين، دو آيه مورد نظر نويسنده، ناظر به عصر رسول اللَّه و آيه سوم ناظر به عصر پس

ص: 52

از رحلت آن حضرت است و اين دو با هم كوچك ترين منافاتى ندارد و از نظر اصول تاريخى، نمى توان حالت جمعى را در شرايطى، گواه بر حالت آن جمع در زمان هاى ديگر گرفت.

پس از درگذشت پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم بر اثر فتوحات، غنايم جنگى به مدينه سرازير گرديد و روح پارسايى و آخرت گرايى در بسيارى از ياران پيامبر به دنياگرايى و ثروت اندوزى تبديل شد؛ به گونه اى كه طلاهايى كه از عبدالرحمن بن عوف به عنوان ارثيه برجاى مانده بود، با تبر شكستند و ميان ورثه تقسيم كردند (1) ولى در همين احوال ابوذر غفارى، صحابى بزرگوار رسول خدا، در ربذه از تشنگى و گرسنگى و گرماى جان سوز، جان به جان آفرين سپرد.

شاهدى از گفتار پيامبر خدا

پيشتر گفتيم آنچه دو آيه مورد نظر او از آن حكايت مى كند، مربوط به عصر پيامبر خداست، ولى پس از رحلت آن حضرت، اوضاع دگرگون شد، و خود پيامبر نيز از اين جريان بيم داشت و گويا به نور الهى اين وضع را پيش بينى مى كرد كه ياران وى به خاطر كشمكش در امور دنيوى، خون يكديگر را خواهند ريخت، چنان كه فرمود:

«لا ترجِعُوا مِنْ بَعدي كُفّاراً يضربُ بَعضُكُمْ رِقابَ بَعض». (1)

«بعد از من در عداد كافران قرار نگيريد كه برخى گردن برخى ديگر را بزنند.»

پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم از آينده دلخراش عمار ياسر گزارش مى كند، آنجا كه مى فرمايد:

«تقتلك الفئة الباغية»؛ «گروه ستمگر تو را مى كشند.» (2)

در رأس اين ستمگران، يكى از ياران پيامبر و به قول شما «سيدنا معاوية!» و فردى كه عمار را كشت يكى ديگر از صحابه حضرت به نام «ابو الغادية الجهنى» بود.

بنابراين، چگونه مى توان گفت آن الفت و شفقت، در ميان صحابه پيامبر به صورت دست نخورده و ثابت باقى ماند؟ اگر واقعاً تمام صحابه پيامبر لباس عدالت بر تن كردند و گردى بر آن ها ننشست، پس چرا در عصر عمربنخطاب، مغيرة بن شعبه (1) كه امير كوفه بود، به زنا متهم شد و سه نفر از شهود بر عمل زشت او شهادت دادند، وقتى نوبت به چهارمى رسيد با

ص: 53

لطايف الحيل او را از شهادت دادن باز داشتند؛ زيرا قاضى محكمه كه خود عمر بود گفت: مردى را نبينم كه خدا بر زبان او چيزى را جارى سازد كه فردى از مهاجران را رسوا كند. (2)

اينها نمونه هاى كوچكى است از كارهاى زشت برخى از صحابه و نمونه اى از جدال و نزاع آنهاست و گردآورى همه اين مسائل كتاب جداگانه اى مى طلبد و هدف ما تنها ذكر چند نمونه است.

در بيان ميزان پرهيزگارى برخى از صحابه (نه همه آنها) همين بس كه نزديكى با همسر در ماه مبارك رمضان مطلقاً (شب و روز) حرام بود، ولى برخى از آنان تحريم الهى را ناديده گرفته و به خويش خيانت مى كردند، وحى الهى پس از گزارش خيانت آنان، تحريم را به روز منحصر كرد و تمتع را در شب آزاد اعلام نمود، چنان كه مى فرمايد:

أُحلّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصّيامِ الرَّفَثُ إِلى نِسائِكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَأَنْتُم لِباسٌ لَهُنّ عَلِمَ اللَّهُ أَنّكُمْ كُنْتُمْ تَختانُونَ أَنفسَكُمْ .... (1)

«آميزش با همسرانتان در شبِ روزهايى كه روزه مى گيريد، حلال است. آن ها لباس شما هستند و شما هم لباس آن ها خداوند مى دانست كه شما به خود خيانت مى كرديد (كار ممنوع را انجام مى داديد)».

برخى تصور مى كنند صحابه پيامبر، چه آنان كه نام و نشانشان در كتب رجال آمده و يا آن ها كه نام و نشانشان به دست نيامده است، فرشته و يا مافوق انسانند و در طول مدت زندگى گردى بر دامن آن ها ننشسته است. من به آن ها سفارش مى كنم كه تاريخ زندگى افراد ذيل را مطالعه كنند:

1. ماعز اسلمى

2. حاتم بن ابى بلتعه.

3. حرقوص بن زهير سعدى كه در بيعت رضوان حضور داشت وبعداً رهبر خوارج شد.

4. حارث بن سويد بن صامت كه در غزوه بدر حضور داشت و در غزوه احد مسلمانى را به خاطر خونى كه در جاهليت ريخته شده بود، كشت.

5. عبداللَّه اخطل كه بعدها مرتد شد.

ص: 54

6. گروهى از صحابه كه در احد و حنين از جبهه جنگ گريختند.

7. عايشه و پارس كردن سگ هاى منطقه حوأب بر شتر او

8. ابوالغادية الجهنى قاتل عمار.

بررسى زندگى آنان ثابت مى كند كه صحابه پيامبر، تافته جدا بافته اى نبودند. آنان اين افتخار را داشتند كه نور الهى را ديده و همنشين پيامبر بودند، ولى هرگز همگى لباس عصمت و يا تقوا و عدالت نپوشيدند كه آنان را در طول عمر بيمه كند.

اصولًا در تاريخ هيچ ملتى چنين نيامده كه ياران يك پيامبر الهى، به مجرد رؤيت يا معاشرت مختصرى با او، به صورت يك انسان والا درآمده باشند.

آيه چهارم

لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرينَ الّذينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَأَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْواناً وَيَنْصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُون. (1)

«آن اموال فى ء، خاص بينوايان هجرت كرده اى است كه از خانه هايشان و اموالشان رانده شده اند، در حالى كه از خداوند، فضل و خشنودى مى جويند و دين خدا و رسولش را يارى مى دهند. هم اينان اند كه راستگويند.»

جناب شيخ صالح در ذيل اين آيه مى نويسد:

«روشن است كه اين الفت و محبت و همدلى و صميميت، در اعماق دل هاى پر نور صحابه ريشه داشته است و هم چنان كه مى دانيد صفات والايى همچون ايثار و فداكارى و اخوت و برادرى، دوستى وصميميت، و پيوند پر عاطفه الفت و محبت همگى با آيات صحيح قرآن ثابت شده كه مجموعاً فضاى سرشار از محبت ميان صحابه را ترسيم مى كند ... در آيه گذشته اگر دقت كنيد مى بينيد كه در آن، اثبات محبت انصار با مهاجرين است.» (2)

تحليل

آنچه نويسنده در ذيل آيه آورده، كوچكترين ارتباطى به مضمون آيه ندارد و جز يك تفسير به رأى، چيز ديگرى نيست. خدا انسان را از پيامدهاى پيشداورى باز دارد كه چگونه براى اثبات مدعاى خود، به تحريف مفاد آيه پرداخته و چيزهايى را بيان مى كند كه در آيه اصلًا

ص: 55

وجود ندارد.

اكنون مضمون آيه را، با توجه به شأن نزول آن كه در تفاسير روايى آمده است، روشن مى كنيم:

پيامبر گرامى قبايل بنى نضير و بنى قينقاع را كه يهودى بودند، به خاطر توطئه هايى كه بر ضد اسلام و مسلمين انجام مى دادند از مدينه بيرون راند؛ زيرا در يك قرارداد خصوصى با اين قبايل از آن ها پيمان گرفت كه بر ضد اسلام و مسلمين توطئه نكنند، ولى آنان پيمان خود را شكستند و به توطئه چينى پرداختند. پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم طبق پيمان آن ها را از مدينه بيرون راند و زمين هاى آنان را ميان مهاجران تقسيم كرد. آنگاه كه نوبت به بنى قريظه رسيد، آن ها نيز مانند دو قبيله پيشين پيمان شكنى كردند وبه حكم قاضى كه خود انتخاب كرده بود، محكوم به اعدام شدند و زمين هاى آن ها نيز ميان مهاجران تقسيم شد. پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم در اين تقسيم مهاجران را بر انصار مقدم داشت.

علت تقديم مهاجران بر انصار اين بود كه مهاجران از خانه و كاشانه خود بيرون رانده شدند و با فقر و تهيدستى در مدينه زندگى مى كردند، در حالى كه انصار داراى زمين و مكنت بودند. اين كار بر انصار سنگين آمد و تصور كردند كه پيامبر به خاطر رابطه خويشاوندى با مهاجران، آنان را بر انصار مقدم داشته است و لذا آيه براى روشن كردن ديدگاه پيامبر فرود آمد و فرمود: لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرينَ الّذينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَأَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْواناً وَيَنْصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ.

بنابراين، اين آيه براى روشن كردن اذهان انصار است، نه براى اين كه ثابت كند ميان آنان كمال الفت و محبت و همدلى وجود داشته است. بنابر نقل طبرى، وقتى پيامبر اموال بنى النضير را ميان مهاجران تقسيم كرد، برخى از انصار درباره رفتار پيامبر سخن گفتند، خدا آنان را با اين آيات، مورد عتاب قرار داد. (1)

سيوطى نقل مى كند كه انصار به پيامبر گفتند: «اموال بنى النضير را ميان ما و برادران مهاجرمان به طور مساوى تقسيم كن ....» (2)

و لذا آيه بعدى براى ترميم قلوب انصار به مدح آنان پرداخته كه آنان نيز سهمى در پيشبرد اسلام داشته اند و پيش از هجرت پيامبر، ايمان آورده و مدينه را براى ورود او و ديگران

ص: 56

آماده ساخته اند، سپس آنان را به امورى توصيف مى كند تا آنان را براى پذيرش اين اوصاف آماده سازد، آنجا كه مى فرمايد:

وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَالإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَيُؤثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. (1)

«و كسانى كه در اين سرا (مدينه) و سراى ايمان پيش از مهاجران مسكن گزيدند و كسانى را كه به سويشان هجرت كرده اند، دوست مى دارند، در دل خود نيازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمى كنند و آن ها را بر خود مقدم مى دارند، هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند. كسانى كه از بخل و حرص نفس خويش باز داشته شده اند، رستگارند».

آيه دوم بيانگر سه مطلب است:

1. «انصار، مهاجران را دوست مى دارند.

2. در دل خود به آنچه به آن ها داده شده، احساس نياز نمى كنند.

3. آنان را بر خويش مقدم مى دارند»؛

ولى در حقيقت اين «إخبار» نيست، بلكه «انشاء» و نوعى تكليف است؛ يعنى بايد چنين باشند. اين مطلب به سان اين است كه فردى به فرزند خود بگويد: «پسرم نماز مى خواند» او از نمازگزارى فرزندش خبر مى دهد، در حالى كه مقصود، تكليف او به نماز است.

علماى بلاغت معتقدند كه جمله خبريه، در دلالت بر الزام بالاتر از جمله انشائيه است.

بنابراين، آيه جنبه تربيتى دارد، نه هدف توصيفى؛ و لذا طبرى نقل مى كند كه خدا آنان را با اين آيات توبيخ مى كند، به ويژه كه لفظ «حاجت» در آيه به «حسد» تفسير شده است.

اين دو آيه و همچنين آيه بعدى (1) حاكى از وجود زمينه هايى براى شكاف و اختلاف است كه همواره در جامعه مهاجر و انصار وجود داشته و وحى الهى پيوسته در صدد پر كردن اين شكاف ها و از بين بردن زمينه هاى اختلاف بوده است.

اين ماجرا (اعتراض انصار بر رفتار پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم در تقسيم غنايم و ترجيح قريش بر آنها) يك بار ديگر در غزوه حنين تكرار شد؛ زيرا پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و

ص: 57

سلَّم غنايم فراوانى را به ابوسفيان و امثال او داد. اين رفتار پيامبر مايه ناراحتى انصار شد. پيامبر گرامى از طريق مذاكره و دلجويى، كدورت آنان را برطرف كرد و فرمود:

«اى گروه انصار، چرا از مختصر مالى كه به قريش دادم تا آن ها در اسلام استوار گردند و شماها را به اسلام خود واگذار نمودم؛ دلگير شديد؟ آيا راضى نيستيد كه ديگران شتر و گوسفند ببرند و شما پيامبر را همراه خود ببريد؟ به خدا سوگند اگر همه مردم به راهى بروند و انصار به راه ديگر، من راه انصار را انتخاب مى كنم». سپس براى انصار و فرزندان انصار طلب رحمت نمود.

سخنان پيامبر، آن چنان عواطف انصار را تحريك كرد كه همگى گريه كنان گفتند: اى پيامبر خدا! ما به قسمت خود راضى هستيم و كوچك ترين گله اى نداريم. (1)

داستانى جالب!

نويسنده در بخشى از كتاب خود آورده است: اكنون به داستان ذيل، كه على اردبيلى در كتاب «كشف الغمه» نقل كرده، توجه كنيد: از امام زين العابدين على بن الحسينعليمها السَّلام روايت است كه فرمود: «گروهى از مردم عراق خدمت حضرت آمدند و از ابوبكر و عثمان در محضر ايشان نكوهش كردند. وقتى صحبتشان تمام شد، حضرت سجاد عليه السَّلام فرمود:

ممكن است به من بگوييد كه آيا شما از مهاجرين اوّلين هستيد كه خداوند درباره آنان فرمود:

الّذينَ أُخرجوا من دِيارهم ...؟

گفتند: خير، سپس پرسيد: شما از آنها هستيد كه خداوند درباره ايشان فرمود: الّذين تبوؤا الدار والإيمان؟

گفتند: خير.

فرمود: پس وقتى اعتراف كرديد كه از دو گروه اوّل نيستيد، گواهى مى دهم از كسانى هم نيستيد كه خداوند درباره آنان فرمود:

وَالّذين جاءوا مِنْ بَعْدِهِم يَقُولونَ رَبَّنا اغْفِر لنا ولاخواننا ....

«آنان كه پس از ايشان آمدند، مى گويند: پروردگارا! ما را و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند بيامرز.»

سپس فرمود: برخيزيد و از اينجا برويد!

ص: 58

تحليل

اوّلًا مؤلف كتاب كشف الغمه، على بن عيسى اربلى است نه على اردبيلى و اين حاكى از آن است كه مؤلف، شخصاً به كتاب مراجعه نكرده و مطلب را به نقل از ديگران آورده است.

با فرض اين كه كه وى به مصدر داستان مراجعه كرده و تبديل «اربلى» به اردبيلى غلط مطبعى است، بايد گفت كه مؤلف كشف الغمه خبر را از كتاب حلية الأولياء (1) در شرح حال امام سجادعليه السَّلام گرفته است و آن را با سندى از امام سجادعليه السَّلام نقل مى كند. اتفاقاً در سند آن ابراهيم بن قدامه جمحى است كه مى گويند: «مدنى لا يُعرف»، فرد مجهول و ناشناخته اى است حتى ذهبى از وى خبرى نقل مى كند و مى گويد: «وهو خبر منكر». (2)

آيا صحيح است با يك چنين خبرى كه از يك كتاب مخالف نقل شده، نه موافق؛ آن هم با سند انسان مجهول، بر عقيده و انديشه اى استدلال نمود؟!

شما ديگران را نصيحت مى كنيد كه به تاريخ مراجعه نكنند و اگر مراجعه كردند سند را ببينند، ولى خود به اين نصيحت عمل نمى كنيد.

ثانياً: سيوطى اين داستان را از ابن عمر، به دو صورت نقل مى كند؛ گاهى مى گويد:

عبداللَّه بن عمر شنيد كه مردى درباره مهاجران بدگويى مى كند؛ و گاهى مى گويد: ابن عمر شنيد مردى از عثمان بدگويى مى كند. او آيات سه گانه را به نحوى كه گذشت براى او تلاوت كرد. (1)

گويى داستان سرايى كه اين قصه را ساخته، گاهى آن را به حضرت سجاد و بار ديگر به عبداللَّه بن عمر نسبت داده است. (2)

گواهى از نهج البلاغه

مؤلف خطبه اى را از نهج البلاغه نقل كرده كه امام عليعليه السَّلام در آنجا ياران پيامبر خدا را چنين توصيف مى كند:

«لَقَدْ رَايْتُ أَصحابَ مُحَمّدٍصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم فَما أرى أَحداً يُشْبههم مِنْكُمْ لَقَدْ كانُوا يُصْبِحُون شُعْثاً غُبراً وَقَدْ باتُوا سُجَّداً وَقِياماً يُراوِحُونَ بَيْنَ جِباهِهِمْ وَخُدُودِهِمْ يَقِفُونَ عَلى مِثل الجَمرِ مِنْ ذِكْر مَعادِهِمْ ....» (1)

ص: 59

«همانا ياران پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم را ديدم، كسى را نمى بينم كه همانند آنان باشد. روز را ژوليده مو و گردآلود به شب مى رسانند و شب را به نوبت در سجده يا قيام به سر مى بردند، گاه پيشانى بر زمين مى ساييدند و گاه گونه بر خاك، از ياد معاد چنان ناآرام مى نمودند كه گويى بر پاره آتش ايستاده بودند ...».

تحليل

اوّلًا، بايد ديد آيا امام عليعليه السَّلام در مقام ستايش همه ياران پيامبر است و مى خواهد همه صحابه را، از پانزده هزار نفر شناخته شده تا صد هزار صحابى ناشناخته به عدالت توصيف كند، و يا درباره گروه خاصّى سخن مى گويد؟ يعنى «آنان كه روز را گردآلود به شب مى رساندند و شب نيز به نوبت در سجده يا قيام به سر مى بردند. گاه پيشانى بر زمين مى سودند و گاه گونه بر خاك. ياد معاد آنان را چنان ناآرام مى كرد كه گويى بر پاره آتش ايستاده اند!»

همگى مى دانيم اين خصايص و ويژگى ها از آن برخى صحابه است نه همگان؛ زيرا قطعاً گروه هاى زير را شامل نمى شود:

1. اعراب باديه نشين.

2. كسانى كه تا آخرين لحظه با پيامبر جنگيدند، آن گاه كه مغلوب شدند، پيامبر آنان را بخشيد و آزاد كرد.

. مرتدين و كسانى كه پس از رحلت پيامبر از دين برگشتند.

اين سه گروه تا آخر، عمر داراى چنين صفاتى نبودند.

شما اگر مايليد اين افراد را بشناسيد، ما اكنون نمونه هايى از آن افراد مورد نظر امام را نام مى بريم:

1. مصعب بن عمير قرشى از قبيله بنى عبدالدار.

2. سعد بن معاذ انصارى، از اوسيان.

3. عبداللَّه بن رواحه انصارى، از خزرج.

4. جعفر بن ابى طالب از بنى هاشم.

ص: 60

5. عمار بن ياسر.

6. ابوذر غفارى.

7. مقداد بن اسود كندى

8. خبّاب بن ارت.

و مانند آنان، كه غالباً اصحاب صفه و فقيران جامعه بودند.

اميرمؤمنان درباره اين گروه سخن مى گويد، نه درباره يكايك صحابه، تا آن را سند تقوا و عدالت همه صحابه بدانيم.

ثانياً: ما نسبت به صحابه سخنى نداريم و يكى از تهمت هاى ناروا اين است كه شيعه را با ويژگى «دشنام» به صحابه معرفى مى كنند، بلكه ما معتقديم هر فردى كه با پيامبر مصاحبت داشته و نور وحى و نبوّت را از نزديك مشاهده كرده، به ويژه آنان كه در نبردهاى بدر و احد و احزاب، در ركاب پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم شمشير زده اند، همگى محترم اند.

ولى اين مقام و منزلت نبايد مانع از آن شود كه ما همه اعمال آنان را درست بدانيم و بر تمام رفتارهاى آنان صحّه بگذاريم، حتى آن جا كه آشكارا كارى بر خلاف شرع انجام دهند و يا خون پاكى را بريزند.

اگر امام زين العابدينعليه السَّلام در باره صحابه پيامبر دعا مى كند، گروه خاصّى را در نظر مى گيرد و مى فرمايد:

«اللّهُمَّ وَاصْحابُ مُحَمَّدٍ خاصَّةً الَّذِينَ أَحْسَنُوا الصَّحابَةَ وَالَّذِينَ أَبْلُوا الْبَلاءَ الْحَسَنَ فِي نَصْرِهِ». (1)

«پروردگارا! ياران محمدصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم به ويژه آنان كه با او به نيكى همنشينى كرده اند و در راه يارى او به خوبى امتحان داده اند ....»

نتيجه اين كه نمى توان با اين دعاها و ستايش ها، لباس قداست بر دامن تك تك آن ها پوشانيد و آنان را مافوق نقد و بررسى دانست، بلكه بايد گفت همنشينى با پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم زمينه ساز فضيلت و كرامت است، مشروط بر اين كه عمل خلافى از آنان سر نزند.

ص: 61

مقام صحابه بالاتر از مقام پيامبر نيست. خدا به پيامبر بزرگوارش چنين خطاب مى كند:

لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُك وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرين. (1)

«اگر مشرك شوى، اعمال نيك تو باطل مى شود و از زيانكاران خواهى بود.»

مسلّماً پيامبر، معصوم از گناه و خطاست، ولى در عين حال، خدا با اين ضابطه به من و شما تفهيم مى كند كه نبايد افرادى را فوق انسان ها بدانيم و همه كارهاى آنان را صحيح بشماريم.

شگفت اينجاست كه پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم مى فرمايد: «قاتل عمار در آتش است» و يكى از اصحاب پيامبر به نام ابوالغاديه جهنى او را مى كشد، به جاى اين كه او را اهل آتش بدانند، مى گويند:

«إنّه كان متأوّلًا وللمجتهد المخطئ أجر». (1)

«او حديث پيامبر را تأويل كرد و مجتهد به خطا رفته، اجر و پاداش دارد».

شگفتا! يك صحابى خون صحابى ديگر را مى ريزد و او را اهل آتش مى داند، با اين حال از نظر شما پاداش هم مى گيرد.

تاكنون گوش جهانيان اين مطلب را نشنيده كه فردى عمداً انسان بى گناهى را بكشد و مدعى شود كه من او را مهدورالدم مى دانستم و لذا او را كشتم، بعد به او بگويند: دست شما درد نكند! اين هم پاداش تو.

و تنها ابوالغاديه جهنى چنين نبود، بلكه مانند او در ميان صحابه پيامبر كم نيستند، از باب نمونه:

* مسلم بن عقبه اشجعى از ياران پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم بود. (1) او وقتى از كشتار اهل مدينه فارغ شد سربازانش اموال مردم را سه بار غارت كردند. او به اين اكتفا نكرد و تصميم گرفت چنين بلايى را بر سر مردم مكه نيز بياورد؛ زيرا مردمِ اين دو شهر، زير بار حكومت امويان نمى رفتند. (2)

* بسر بن ابى ارطاة، از اصحاب پيامبر خداست، او به دستور معاويه راهى يمن و حجاز شد و مأموريت يافت كسانى كه اطاعت عليعليه السَّلام را به گردن دارند، به سختى گوشمال دهد.

ص: 62

جرائمى را مرتكب شد كه ابن حجر مى گويد: بهتر است گفته نشود. يكى از جرائم او اين است كه: دو كودك عبيداللَّه بن عباس را، كه فرماندار على در يمن بود، سر بريد! (1)

گروه هاى مختلف صحابه

جناب شيخ درويش از روى عاطفه سخن مى گويد، در حالى كه معتقد است آنان از نظر فضيلت و قداست داراى مراتب گوناگون هستند، ولى همگى در قداست و پاكى، مشترك اند.

وى اگر فرصت مى يافت و آيات مربوط به صحابه را مطالعه مى كرد، در اين انديشه تجديد نظر مى نمود؛ زيرا قرآن آن ها را به گروه هاى مختلف تقسيم كرده كه برخى از آنان به كلّى فاقد فضيلت بودند و حتى شخصيتى صنفى داشتند.

اكنون به اين گروه ها، به صورت موجز اشاره مى كنيم. خوانندگان گرامى مى توانند با مراجعه به تفسير آيات ياد شده در مورد آنان، شناخت بيشترى پيدا كنند:

1. منافقان شناخته شده. (1)

2. منافقان ناشناخته. (2)

3. مسلمانان بيمار دل. (3)

4. مسلمانان دهن بين. (4)

5. كسانى كه عمل شايسته و ناشايست را به هم آميخته اند. (5)

6. كسانى كه تا مرز ارتداد پيش رفته اند. (6)

7. كسانى كه با پول، دل آن ها به دست مى آيد. (7)

8. كسانى كه در ميدان نبرد در برابر كافران پا به فرار مى گذارند. (8)

9. افرادى كه فاسق و نافرمانند. (1)

10. كسانى كه اسرار پيامبر را فاش مى كنند. (2)

11. كسانى كه پيامبر را آزار مى رسانند. (3)

12. كسانى كه پيامبر را در حال خطبه نماز جمعه رها كردند و در پى لهو و تجارت رفتند. (4)

ص: 63

البته افراد نكوهش شده از صحابه در قرآن بيش از اين ها است، ولى ما به همين دوازده گروه بسنده كرديم.

نتيجه اين كه صحابه پيامبر نيز به سان تابعان، فرشته يا مافوق انسان نبودند، بلكه همچون ديگر طبقات، در ميان آنان، صالحان و پاكان و انسان هاى وارسته اى بودند كه چه بسا اگر دعا مى كردند، رحمت خداوند نازل مى شد؛ و در عين حال در ميان آنان اين گروه دوازده گانه نيز ديده مى شدند كه هرگز نمى توان آن ها را عادل و پارسا ناميد، ولى چون همگى نور خدا را ديده بودند، از احترامى برخوردارند، گرچه اين احترام نمى تواند توجيه گر كارهاى خلاف و نادرست برخى از آن ها باشد.

از اين بحث گسترده نتيجه مى گيريم كه:

1. ياران پيامبر همگى از نظر تقوا و پيراستگى در يك درجه نبودند، بلكه در ميان آنان متقى و غير متقى وجود داشت. وجود گروه هاى دوازده گانه گواه بر گفتار ماست.

2. قرآن هرگز ما را از پژوهش درباره صحابه منع نكرده و اين كه اخيراً مى گويند ما نبايد در مورد كارهاى صحابه به بحث و بررسى بپردازيم، بر خلاف آموزه هاى قرآن كريم است كه براى سرپوش نهادن بر اعمال ناصحيح گروهى از آنها مطرح مى شود. اگر واقعاً بحث و بررسى ممنوع بود، چرا قرآن از آنان با اين صفات متضاد ياد كرده است؟

3. از آن جا كه ما دين خود را از پيامبر و از طريق اين گروه مى گيريم، به حكم خرد بايد دقت بيشترى كنيم تا آن را از سرچشمه پاك و زلال به دست آوريم.

4. بر خلاف نظر عده اى كه مى گويند تفحص از صحابه موجب سست شدن پايه هاى دين مى گردد، به عكس اين كار موجب تقويت دين مى شود؛ زيرا پس از تحقيق روشن مى شود كه همه آنان يكسان نبوده اند و در ميان آنان، شايستگان و نخبگان گران سنگى وجود دارند كه بايد دينمان را از آنان بگيريم.

5. اگر عذر پيشين صحيح باشد، بايد درباره تابعان نيز تحقيق نكنيم، چون ما دين خود را از طريق تابعان از صحابه گرفته ايم.

6. قرآن هرگز آنان را فوق انسان ندانسته و ما را از بحث و بررسى درباره آنها باز نداشته، بلكه در مواردى به بحث و بررسى امر كرده است؛ چنان كه درباره وليد بن عقبه، كه خبر نادرستى

ص: 64

درباره قبيله بنى المصطلق آورد، مى فرمايد:

إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَباءٍ فَتَبَيَّنُوا. (1)

«اگر فاسقى گزارشى را آورد، درباره آن تحقيق كنيد.»

7. صحابه هرگز فوق قانون نبودند و رفتار آنان يكى از منابع تشريع و قانونگذارى نيست، بلكه همگى بايد از قانون الهى پيروى كنند، نه اين كه رفتار آنان تعيين كننده قانون باشد.

ثقل اكبر و ثقل اصغر

نويسنده محترم، با ذكر عنوان فوق، تقريباً تا آخر كتاب، علاقه مندى خود را به اهل بيتعليهم السَّلام اظهار نموده و يادآور مى شود كه پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم به ما دستور فرموده كه به ثقل اصغر يعنى اهل بيت، به سان ثقل اكبر يعنى قرآن، چنگ بزنيم، آنگاه درباره مفهوم اهل بيتعليهم السَّلام سخن مى گويد و اقوالى را درباره آل پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نقل مى كند و مى گويد: مراد بنى هاشم و بنى عبدالمطّلب است، سپس اضافه مى كند:

هيچ كتابى از كتب اعتقادى اهل سنت نيست، مگر آن كه در آن نسبت به اهل بيت ابراز موالات و مودت شده است و سفارش پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كه فرمودند: «اذكّرُكم اللَّه في أهلِ بَيتي أُذكّرُكُم اللَّه في أهلِ بَيتي». (1)

تحليل

در اين كه برادران اهل سنت، دوستداران اهل بيت هستند، حرفى نيست؛ زيرا محبت و مودّت آنان در قرآن و سنت وارد شده است. اكنون مى پرسيم: معناى مهر ورزيدن به آل رسول صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم چيست؟

آيا مقصود تنها مهر قلبى و روانى است يا اين كه هدف از اين مودّت و محبّت برقرارى رابطه با آنان و پيروى از آنها در زندگى است؟ و به يك معنى اخذ معارف و احكام از آنهاست؛ زيرا در روايت مسلم، پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم به هر دو سفارش مى كند: به ثقل اكبر و ثقل اصغر و از اين كه ثقل اصغر در كنار قرآن آمده، مقصود از سفارش به آن ها بهره گيرى هدايتى است، در اين صورت سؤال مى شود:

ص: 65

شما عزيزان كه ادعاى مهر و مودّت نسبت به آل رسول داريد، چه مقدار از معارف و احكام را از آنها برگرفته ايد؟

در صحيح بخارى حتى يك روايت از امام صادقعليه السَّلام نقل نشده، در حالى كه از عمران بن حطان خارجى روايت آورده است. شما به تمام فقيهان مكه و مدينه؛ از فقهاى هشت گانه مدينه گرفته تا اوزاعى و ابن ابى ليلى و غير آن ها مراجعه كرده ايد، حال چه مقدار حديث از آل رسول صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم در سنن و صحاح منعكس است؟ از ابوهريره متجاوز از 5000 روايت نقل مى كنيد كه فقط پيامبر را حدود سه سال درك كرده است، ولى اميرمؤمنان، عليعليه السَّلام كه از دوران كودكى تا لحظه رحلت با پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم بود، در مجموع صحاح و سنن، بيش از 500 روايت نياورده ايد!

اگر واقعاً در اين دوستى پا برجا و استواريد، مقدارى از آموزه هاى اهل بيتعليهم السَّلام را در كتاب ها و سخنرانى هاى خود بياوريد!

در تمام كتابخانه هاى مكه و مدينه، كتابى كه بيانگر احاديث و روايات اهل بيتعليهم السَّلام باشد، به چشم نمى خورد، اگر هم شخصى اهدا كند، به كراهت مى پذيرند در خزانه هاى مخفى و دور از دسترس خواننده نگه مى دارند.

سخن ديگر درباره مفهوم اهل بيت است، كه از نظر شما همه بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را فرا مى گيرد، در اين جا، نظر شما را به اين نكته جلب مى كنيم كه اگر مقصود از اهل بيت بستگان پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم است، مسلّماً همگى بستگان پيامبر بودند و اگر مقصود اهل بيتى است كه در حديث ثقلين آمده؛ يعنى:

«إنّي تاركٌ فيكُمُ الثِّقلين، كتابَ اللَّه وعِتْرَتي أهل بَيتي ما إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا».

«مردم! من در ميان شما دو يادگار گرانبها مى گذارم، تا زمانى كه به آن دو چنگ بزنيد، گمراه نمى شويد.»

در اين روايت اهل بيت در كنار قرآن آمده است و به حكم اين كه همسنگ قرآن هستند، بايد مانند قرآن مايه هدايت و پيراسته از خطا باشند و مسلّماً همه بنى هاشم و بنى عبدالمطّلب از خطا معصوم نبوده و اشتباهاتى را مرتكب شده اند.

در اين قسمت بايد سراغ رواياتى برويم كه اهل بيت را معنا مى كند و درگذشته يادآور

ص: 66

شديم كه پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم در خانه امّ سلمه عبايى بر دوش پنج تن افكند و فرمود: «اللّهم هؤلاءِ أهل بَيتي». حتى زمانى كه امّ سلمه خواست در زير عبا قرار گيرد، پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم او را از اين كار بازداشت.

گلايه دوستانه

جناب درويش از پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نقل مى كند كه آن حضرت شيوه درود بر خود را به يارانش آموخت و گفت به هنگام فرستادن درود بر من بگوييد: «اللّهمّ صلّ على محمّد وآل محمّد ...».

اكنون مى پرسيم چرا در تمام خطبه هاى نماز جمعه و كتاب هاى شما به هنگام فرستادن درود بر پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم، آل محمد بر آن عطف نمى شود و همگان مى گويند ومى نويسند: «صلّى اللَّه عليه و سلم»؟!

و عجيب اين كه وقتى آل محمّد را در كنار حضرتش مى گويند، فوراً و «صحبه» را بر آن مى افزايند، در حالى كه در هيچ روايتى درود بر صحابه در كنار درود بر پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم وارد نشده است.

در اين صورت صلوات رايج در خطبه ها و كتاب ها يا ناقص يا بر خلاف چيزى است كه پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم به آن دستور داده است. پس كجاست آن محبت و مودّت شما نسبت به اهل بيتعليهم السَّلام و چرا در فكر اصلاح اين امور نيستيد؟

دوست صاحب قلم، شيخ صالح، در ادامه بخشى از حقوق اهل بيتعليهم السَّلام را برشمرده ولى استقصا نفرموده اند. كسانى كه علاقه مندند حقوق اهل بيتعليهم السَّلام را از ديدگاه قرآن و سنت به دست آورند، به كتاب «مفاهيم القرآن»، ج 10، مراجعه كنند. در اين جا به مطالب اصلى آن اشاره مى شود:

1. ولايت و زمامدارى (مرجعيت سياسى).

2. اخذ دين از آنان (مرجعيت علمى).

3. اطاعت از آنان.

4. مودّت آنان.

ص: 67

5. صلوات بر آنان در تشهد.

6. پرداخت خمس به آنان.

7. پرداخت في ء به آنان.

8. تسليم انفال به آنان.

9. تحريم صدقه بر آنان.

10. ترفيع بيوت آنان.

افسانه تفرقه انگيز؟!

يا

شهادت حضرت زهراعليها السَّلام

«عجيب تر اين كه اخيراً افسانه شهادت حضرت فاطمهعليها السَّلام را بافته و به آن پر و بال مى دهند، واقعاً خنده آور است و بعيد نيست كه عده اى مؤمن و مخلص به اهل بيتعليهم السَّلام اين چرنديات را باور كنند. راستى حق هم دارند، وقتى كسى مطالعه نمى كند و به منابع دسترسى ندارد و با علما و روشنفكران طرف مقابل يا حداقل بى طرف آشنايى و رابطه ندارد، از كجا بداند كه اين داستان ها و افسانه ها مشتى دروغ است؟». (1)

تحليل

جناب درويش! بايد يادآور شوم كه شهادت حضرت زهرا عليها السَّلام حقيقت است و افسانه نيست و من بسيار خوشحال مى شدم اگر افسانه بود؛ زيرا به دخت گرامى پيامبر اين گونه هتك احترام نمى شد، ولى چه كنم كه تحقق اين آرزو عملى نيست و اين ماجرا حقيقت دارد؟

در ابتداى اين نوشتار، چكيده تاريخ جانگداز يورش به خانه وحى را در نخستين فصل تحت عنوان «عامل تفرقه چيست؟» آورديم، ديگر نيازى به آوردن متون عربى نيست، فقط به طور گذرا خلاصه همه را نقل مى كنيم.

ص: 68

بلاذرى در كتاب «انساب الاشراف» (2)، از هتك حرمت نام برده و آن را به روشنى بيان كرده اند. ما براى اختصار به ترجمه آنچه كه بلاذرى آورده است اكتفا مى كنيم.

«ابوبكر به دنبال على فرستاد تا بيعت كند، ولى او از بيعت با ابوبكر امتناع ورزيد، سپس عمر همراه با فتيله آتشزا حركت كرد و با فاطمه در درگاه خانه روبه رو شد. فاطمه گفت: فرزند خطاب! آيا در صدد سوزاندن خانه من هستى؟ عمر گفت: آرى، اين كار در دينى كه پدرت آورده، استوارتر و بهتر است!»

از اين سند تاريخى، دو مطلب استفاده مى شود:

1. اخذ بيعت براى خليفه اوّل با تهديد و ارعاب صورت گرفته و آزادى و انتخابى در كار نبوده است. حال بايد پرسيد آيا اين نوع بيعت ارزشى دارد؟

2. سوزاندن خانه دخت گرامى پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم براى دستگاه خلافت چندان مهم نبوده است.

علاوه بر «بلاذرى» كه ماجراى يورش به خانه وحى را ذكر كرده است، گروهى ديگر نيز آن را نقل كرده اند، با مراجعه به مداركى (1) كه در پاورقى مى آيد، روشن مى شود كه اين ماجرا، افسانه نوظهورى نيست، بلكه حقيقتى ديرين است.

در اين مدارك به روشنى آمده است كه عبدالرحمان بن عوف در بيمارى ابوبكر، از او عيادت كرد. ابوبكر پس از گفتگوى طولانى به عبدالرحمن گفت: آرزو مى كنم كه اى كاش سه كار را انجام نداده بودم و نيز اى كاش سه چيز را از پيامبر پرسيده بودم، آن سه كارى كه آرزو مى كنم اى كاش انجام نداده بودم يكى اين است كه اى كاش به خانه فاطمه بى احترامى نمى كردم و او را به حال خود مى گذاشتم، هر چند بستن در آن خانه نشانه جنگ بود ....

جناب شيخ صالح درويش! آنچه را كه شما افسانه مى خوانيد، شاعر معروف مصر حقيقت مى داند و آن را يكى از مفاخر عمر مى شمارد، شما چگونه آن را افسانه مى پنداريد؟!

محمد حافظ ابراهيم در قصيده عمريه خود (كه در مدح عمر سروده است)، تصميم خليفه بر هتك حرمت را از مفاخر او مى شمارد و در ضمن قصيده چنين مى گويد:

ص: 69

وقولةٍ لعليّ قالَها عُمَرَ

أكْرِمْ بِسامِعِها أَعْظِمْ بِمُلْقيها

سخنى كه عمر به عليعليه السَّلام گفت؛ چه شنونده اى بزرگ و چه گوينده اى با عظمت داشت!

حرّقْتُ دارَكَ لا أُبقى عَليكَ بِها

إنْ لَمْ تُبايع وَبنتُ المُصطَفى فيها

خانه ات را آتش مى زنم و تو را در آن زنده نمى گذارم، اگر بيعت نكنى، با اين كه مى دانم دختر پيامبر در آن است.

ما كانَ غيرُ أبي حفص يَفُوهُ بِها

أمامَ فارسِ عَدْنانٍ وَحَامِيها

جز عمر كسى نمى توانست اين سخن را در برابرِ يكّه سوار عرب عدنانى و مدافع آن ها به زبان آورد!؟

اين رويدادهاى تلخ و جانسوز، سبب شد كه فاطمه پس از پدر بزرگوارش چند صباحى بيش زنده نماند، و شربت شهادت بنوشد و با توجه به اين كه در قرون نخست قلم به دست اموى ها و سپس عباسى ها بود، مسلماً حقايقى در كار بوده ولى از ترس بازگو نكرده اند و همين مقدار كه در مداركِ ياد شده و غير آن ها آمده، از معجزات تاريخ است.

عايشه و داستان مظلوميت زهراعليها السَّلام

صحيح بخارى از زبان عايشه درد دل زهرا را چنين توصيف مى كند:

فاطمهعليها السَّلام دخت گرامى پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كسى را نزد ابوبكر فرستاد تا سه چيز را برگرداند:

1. ميراث او از رسول خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم.

2. فدك.

3. آنچه از خمس غنايم خيبر مانده بود.

ص: 70

ابوبكر در پاسخ گفت: از پيامبر شنيده است كه «لا نُوَرث ما تركناه صدقة ...»؛ «ما- پيامبران- ارث نمى گذاريم، آنچه از ما باقى مى ماند صدقه است و زندگى آل محمّدصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم از همين مال تأمين مى شود ....»

تا اين كه مى گويد: «فاطمه از پاسخ ابوبكر خشمگين شد و او را ترك كرد و ديگر با او سخن نگفت و پس از پيامبر شش ماه زنده بود.» (1)

وقتى فاطمهعليها السَّلام درگذشت، شوهرش عليعليه السَّلام او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را از درگذشت او آگاه نساخت و تا فاطمه زنده بود، على با ابوبكر بيعت نكرد. (2)

حديث ياد شده حاكى است كه امام وهمسرش، مدت شش ماه از بيعت با او سرباز زدند. اگر خلافت ابوبكر شرعى وبه اصطلاح جامع شرايط بود، چرا فاطمه دختر گرامى پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم جهان را در حالى كه بر او خشمگين بود، وداع كرد و همسرش نيز تا شش ماه با او دست بيعت نداد؟

دست نياز

جناب شيخ صالح تحت عنوان «دست نياز»، دو مطلب را يادآور مى شود:

1. چيزى را بر كلام خدا و رسول او مقدم نداريم.

2. نسبت به صحابه و اهل بيت پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كينه اى در دل نداشته باشيم.

اتفاقاً هر دو نياز او از سوى شيعيان تأمين شده و تنها خود او و همفكرانش هستند كه بايد در اين راه يارى و همراهى كنند.

ما هم مى گوييم:

يا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَي اللَّه وَرَسُوله. (1)

«اى افراد با ايمان، بر خدا و پيامبر او سبقت نگيريد.»

ما نيز معتقديم:

ص: 71

وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرةُ مِنْ أَمْرِهِم .... (2)

«هيچ مرد و زن مسلمانى حق ندارند كه چون خدا و رسول در امرى داورى كنند، براى خود در كار خويش اختيارى جز پذيرش آن داشته باشند».

ولى بايد ببينيم قضاوت و داورى خدا چه بوده است؟

خدا و رسول او، تمسك به گفتار و رفتار اهل بيتعليهم السَّلام را مايه نجات و هدايت دانسته اند.

پيامبر خاندان رسالت را به سان كشتى نوح شمرده است كه هر كس با آن همراه شود، نجات پيدا مى كند و آن كه از آن جدا شود، هلاك و گمراه مى گردد. (1)

لازم به يادآورى است كه نياز او از طريق عمل به همين دو سفارش تأمين مى شود؛ همچنان كه هيچ فرد شيعه اى نسبت به صحابه پيامبرصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم از آن جهت كه يار و ياور او بوده و او را كمك كرده اند، كينه اى در دل ندارد، ولى اين به آن معنا نيست كه آن ها را فوق انسان و برتر از قانون الهى بدانيم و اگر قانون شكنى كردند، مهر سكوت بر لب و قلم بنهيم و در اين باره چيزى نگوييم و ننويسيم.

من در اين جا با دوست صاحب قلم خود، خداحافظى نموده، اندرزهاى دلسوزانه خود را به حضورشان تقديم مى كنم و از خداوند متعال براى خود و ايشان و همه دوستداران اهل بيتعليهم السَّلام آرزو و درخواست آمرزش دارم.

19 رمضان 1427 ه. ق.

برابر 21 مهرماه 1385

قم المشرفه

ص: 72

1. محدثان هر دو گروه (شيعى و سنى) اين حديث را از پيامبر گراميصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نقل كرده اند كه «إنّي تارِكٌ فِيكُمُ الثَقَلَينِ؛ كِتابَ اللَّهِ وَعِتْرَتي، ما إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا أَبَداً».

2. آل عمران: 102، «به ريسمان الهى چنگ زنيد و از هم جدا نشويد.»

1. صحيح بخارى، حديث 6502

1. صحيح بخارى، حديث 114. اين حديث در صحيح بخارى با شماره هاى 3053، 3168، 4431، 4433، 5669، 7366 نيز آمده است.

1. احزاب: 52

1. براى آگاهى از هرج و مرج در سقيفه و دشنام گويى برخى، به مدارك زير مراجعه شود: طبرى، ج 3، ص 201، حوادث سال 11؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 263، حوادث سال 11؛ تاريخ ابوالفداء، ج 1، ص 156؛ المواهب اللدنيه، ج 4، صص 544، 546 و ....

1. متن حديث چنين است: «فوجدتْ فاطمة على أبى بكر في ذلك، فهجرْته فلم تُكلّمه حتّى توّفيت» محقق صحيح بخارى، فعل «فوجدت» را به «غضبت» تفسير كرده است. بنابراين، فاطمه، جان به جان آفرين داد در حالى كه از خليفه وقت خشمگين بود.

همچنين بخارى در «باب مناقب قرابة رسول اللَّه صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم:

حديث 3714، نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: «فاطمة بضعة منّي، فمن أغضبها، أغضبني».

1. صحيح بخارى، باب غزوه خيبر، حديث 4241

1. انساب الأشراف، ج 1، ص 586، ط دار معارف، قاهره.

1. تاريخ طبرى، ج 2، ص 443، چاپ بيروت.

1. طبرانى، المعجم الكبير، ج 1، ص 62، حديث 43، تحقيق حمدى عبدالمجيد سلفى.

والأموال، ص 193، كامل مبرّد، ج 1، ص 11، مروج الذهب، ج 2، ص 301، عقد الفريد، ج 4، ص 93، تاريخ دمشق، ج 13، ص 122، تاريخ الإسلام، ج 3، ص 117، لسان الميزان، ج 4، ص 188 و ....

ص: 73

1. ابن حزم، المحلى، ج 11، ص 286

1. تفسير الالوسى، ج 21، ص 76

2. لسان الميزان، ج 4، ص 200

3. المحلى، ج 10، ص 482

1. ميزان الاعتدال، ج 1، ص 461، و ج 2، ص 281 و ج 4، ص 246

1. كافى، ج 1، ص 227

2. بحار، ج 2، ص 82

1. كافى، ج 1، ص 227

1. وسائل الشيعه، ج 27، ص 149

1. اوائل المقالات، صص 43 و 42

1. قُلْ تَعالَوا نَدْعُ أَبْنائَنا وَأَبْنائَكُمْ وَنِسائَنا وَنِسائكُمْ وَأَنُفُسَنا وَأَنفُسَكُمْ ... «بگو بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خود را دعوت كنيم و شما زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما هم از نفوس خود ...» (آل عمران: 61).

1. متن روايت: «قالَ امَرَ مُعاويَةُ بْنُ أبي سُفْيانَ سَعْداً فَقالَ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسُبَّ ابا التُّرابِ فَقالَ امّا ما ذَكَرْتُ ثَلاثا قالَهُنَّ لَهُ رَسُولُ اللَّهِصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم فَلَنْ اسُبَّهُ لأنْ تَكُونَ لي واحِدَةٌ مِنْهُنَّ احَبُّ إِلَيَّ مِنْ حُمْرِ النَّعَمِ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم يَقُولُ لَهُ خَلَّفَهُ في بَعْضِ مَغازهِ فَقالَ لَهُ عَليٌّ يا رَسُولَ اللَّهِ خَلَّفْتَني مَعَ النِّساءِ وَالصِّبْيانِ فَقالَ لَهُ رَسُولِ اللَّهِ صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم اما تَرضي أَنْ تَكُونَ مِنّي بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى إِلّا أنّهُ لا نُبُوَّةَ بَعْدي وَسَمِعْتهُ يَقُولُ يَوْمَ خَيْبَرَ لأُعْطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيُحِبُّهُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ قالَ فَتَطاوَلْنا لَها فَقالَ ادْعُوا لي علِيّاً فَأُتي بِهِ أَرْمَدَ فَبَصَقَ في عَيْنِهِ وَدَفَعَ الرّايَةَ إِلَيْهِ فَفَتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَمّا نَزَلَتْ هذِهِ الآيَةُ فَقُلْ تَعَالَوا نَدْعُ أَبْناءَنا وَأَبْناءَكُمْ دَعا رَسُولُ اللَّهِ صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم عَلِيّاً وَفاطِمَةَ وَحَسَناً وَحُسَيْناً فَقالَ اللَّهُمَّ هؤلاءِ أَهْلي».

1. توبه: 100.

1. تفسير طبرى، ج 22، ص 5 تا 7؛ تفسير الدر المنثور، ج 5، صص 198 و 199

ص: 74

1. توبه: 100.

1. حجرات: 6.

1. جمعه: 11

2. صحيح بخارى، ج 1، ص 316، كتاب الجمعة.

3. صحيح مسلم، ج 2، ص 590، كتاب الجمعة.

1. آل عمران: 161

1. تفسير ابن كثير (ج 1، ص 421) مى نويسد: «وقد غَلَّ بعضُ أصحابِه».

1. اعراف: 175 2. حجرات: 2

1. صحيح بخارى، ج 4، ص 233، كتاب القدر، باب 5، حديث 6607

1. ناصر بن على بن القفارى، عقائد الشيعة الاثنا عشرية، عرض ونقد، ج 3، ص 1154

1. مانند «تأملات في نهج البلاغة» و «زواج عمر بن الخطاب من أمّ كلثوم بنت علي بن أبي طالب» تأليف ابى معاذ الاسماعيلى.

1. جمعه: 2

1. آل عمران: 110

1. بقره: 143

1. انعام: 19

1. بقره: 185

1. حج: 78 2. تفسير ابن كثير، ج 1، ص 190

1. توبه: 128

1. فتح: 29

1. انفال: 33

1. وحدت و شفقت، ص 17

ص: 75

1. صحيح بخارى، كتاب تفسير قرآن، حديث 4750

فقال رسول اللَّهصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم وهو على المنبر: «يا معشر المسلمين من يعذرني من رجل قد بلغني أذاه في أهل بيتي فواللَّه ما علمت على أهلي الّا خيراً، ولقد ذكروا رجلًا ما علمت عليه الّا خيراً و ما كان يدخل على أهلي إلّا معي، فقام سعد بن معاذ الأنصاري، فقال: يا رسول اللَّه أنا أعذرك منه إن كان من الأوس ضربت عنقه وإن كان من اخواننا الخزرج أمرتنا ففعلنا أمرك قالت: فقام سعد بن عبادة وهو سيد الخزرج وكان قبل ذلك رجلًا صالحاً ولكن احتملته الحمية فقال سعد: كذب لعمر اللَّه لا نقتله ولا تقدر على قتله فقام اسيد بن حضيير وهم ابن عم سعد بن معاذ فقال لسعد بن عبادة: كذبت لعمر اللَّه لنقتلنه، فانّك منافق تجادل عن المنافقين فتثاور الحيان الأوس و الخزرج حتى هموا أن يقتتلوا ورسول اللَّهصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم قائمة المنبر فلم يزل رسول اللَّه صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم يخفضهم حتى سكتوا وسكت».

1. حشر: 10

1. نور: 23

1. احزاب: 57 2. بقره: 159

1. فهرس مسند احمد، ج 2، ص 456، ماده «لعن»، و روايات همگى در مسند احمد آمده 3 اند.

1. الإصابة في تمييز الصحابه، ج 4، شماره هاى 143، 144، 151 و 155

1. اسدالغابه، ج 4، صص 82- 51

1. اسدالغابه، ج 3، صص 387- 371

1. الاصابة في تمييز الصحابه، ج 4، صص 351- 348

1. وحدت و شفقت، ص 53 تا 60

1. احتجاج طبرسى، ج 2، ص 207، نشر اسوه.

1. الطبقات الكبرى، ج 8، ص 463

1. الطبقات الكبرى، ج 8، ص 464؛ الذرية الطاهرة، ابى بشر دولابى (224- 360)، ص 155

ص: 76

1. الطبقات الكبرى، ج 8، ص 463؛ الاستيعاب، ج 4، ص 491؛ اسدالغابه، ج 5، ص 615؛ الاصابه، ج 4، ص 469

2. الطبقات الكبرى، ج 8، ص 463

1 و 2. مجمع الزوائد، ج 8، ص 271

3. كافى، ج 5، ص 346

1. كافى، ج 6، ص 115

1. تاريخ طبرى، ج 3، ص 270

1. تاريخ طبرى، ج 3، ص 270

1. كافى، ج 6، ص 115

2. مروج الذهب، ج 2، ص 321، چاپ دارالاندلس، مى گويد: عاصم، عبيداللَّه وزيد از يك مادر متولد شده اند، در حالى كه ديگران مى گويند: زيد از ام كلثوم متولد شده است.

1. تاريخ طبرى، حوادث سال هفده، ج 3، ص 166، ط اعلمى.

2. تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 4، ص 297، چاپ هند، ابن حبان مى گويد: به بى دينى متهم است، المجروحات، ج 1، ص 345

1. عمدة الطالب: 195، ط نجف اشرف.

2. عبدالعزيز بن محمد بن المبارك الأخضر، حنبلى جنابذى سپس ساكن بغداد شد. در سال 524 متولد و در سال 611، درگذشته است (شذرات الذهب، ج 5، ص 46).

3. كشف الغمة، ص 374

1. ملل و نحل، ج 6، ص 90؛ در راه حقيقت، ص 23

1. آل عمران: 103

1. سوره جمعه: 11

1. انساب الاشراف، ج 6، ص 147؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، صص 163 و 183، حوادث سال 32

ص: 77

2. انساب الأشراف، ج 6، ص 161.

1. حجرات: 10

1. انفال: 62 2. انفال: 63

1. وحدت و شفقت، صص 81 و 82

1.

1. طبقات ابن سعد، ج 3، ص 126؛ مروج الذهب، ج 2، ص 350؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 170؛ صفة الصفوة، ج 1، ص 355؛ الرياض النضرة، ج 4، ص 272

2. صحيح بخارى، باب «الخطبة بمنى» حديث 1741

3. جامع الأُصول، ج 9، شماره 6580

1. سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 544، شماره 144. بخارى و ذهبى بر صحابى بودن وى تصريح كرده اند.

2. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 28؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 207؛ كامل، ج 2، ص 228

1. بقره: 187

1. حشر: 8 2. وحدت و شفقت، صص 85- 83

1. تفسير طبرى، ج 28، ص 280.

2. الدر المنثور، ج 8، ص 106.

1. حشر: 9

1. وَالّذينَ جاؤوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا اغْفِرْ لَنا وَلإِخْوانِنا الَّذينَ سَبَقُونا بِالإِيمانِ وَلا تَجْعَل في قُلُوبِنا غِلًّا للَّذِينَ آمَنُوا رَبّنا إِنّك رَؤوفٌ رَحِيم «همچنين كسانى كه بعد از آنها- مهاجران و انصار- آمدند و مى گويند: پروردگارا! ما و برادرانمان را، كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند، بيامرز.» حشر: 10.

1. سيره ابن هشام، ج 4، صص 143 و 144

1. حلية الأولياء، ج 1، ص 136، ترجمه على بن الحسين عليه السَّلام.

ص: 78

2. ميزان الاعتدال، ج 1، ص 53 شماره 171

1 و 2. الدر المنثور، ج 8، ص 113

1. نهج البلاغه، خطبه 97

1. الصحيفة السجادية، ص 40

1. زمر: 65

1. اصابة، ج 3، ص 150، باب الكنى.

1. اصابه، شماره 7977

2. تاريخ طبرى، ج 4، ص 381، حوادث سال 64

1. تاريخ طبرى، ج 4، ص 170، حوادث سال 40؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 409، شماره 65

1. منافقون: 1

2. توبه: 101

3. احزاب: 12

4. توبه: 47

5. توبه: 102

6. اعراف: 154

7. توبه: 60

8. انفال: 15- 16

1. حجرات: 6

2. تحريم: 4- 1

3. احزاب: 57

4. جمعه: 11

ص: 79

1. حجرات: 6

1. صحيح مسلم، كتاب فضائل الصحابة، باب فضائل عليعليه السَّلام، ج 15، ص 188.

1. وحدت و شفقت، ص 108.

2. انساب الاشراف، ج 1، ص 586، چاپ دارمعارف، قاهره.

1. ابوعبيد، كتاب الاموال، ص 195؛ محمد بن سعد، الطبقات الكبرى، ج 8، ص 27؛ ابن عبد ربّه، العقد الفريد، ج 4، ص 263؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 301؛ ابن عساكر، مختصر تاريخ مدينة دمشق، ج 13، ص 222، چاپ دارالفكر؛ شمس الدين ذهبى، تاريخ الاسلام، ج 3، ص 117- 118 و ...

1 و 2. صحيح بخارى، باب غزوه خيبر، حديث 4241

1. حجرات: 1

2. احزاب، 36

1. الصواعق المحرقة، باب وصية النبى، ص 136. (1) 2


1- آيت الله شيخ جعفر سبحانى، نقد كتاب وحدت و شفقت صحابه و اهل بيت با يكديگر، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 2، پاييز 1387.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109